#پارک_پارت_140
دهن باز کردم جوابشو بدم که با صدای آرتا که سعی داشت دخترا رو کنار بزنه،بسته شد:
- ای بـــابا.برین کنار بذارین ما هم یه ذره خواهرمونو ببینم.عروس ندیده ها.
با پایان جملش،اومد جلوی من و با یه لبخند گشـــاد گفت:
- چطور مطوری آبجی کوچیکه؟
- خوبم داداش بزرگه.ماشالا چه خوشتیپ شدی.کیو میخوای تور کنی کَلَک؟
- من؟تور کنم؟
زد پشت دستش و گفت:
- ای بابا نزن این حرفا رو خــــواهـــر.قباحت داره.تو که منو میشناسی.من کِی از این غلطا کردم؟هــِــی نوچ نوچ نوچ.خواهرِ آدم که این حرفا رو بزنه چه انتظاری از بقیه میره؟
خندیدم و گفتم:
- خب حالا نمیخواد مظلوم بازی در بیاری.خودم میدونم از این عرضه ها نداری.
سینشو صاف کرد و گفت:
- ولی خب منتظر خبرای خوب خوب باش.
بعدم خیلی نامحسوس زیر چشمی به بهار نگاه کرد.بلـــــــه؟؟؟آرتــا؟بهـــار؟آرتــا و بــهار؟چه ترکیب خوبی!دو تاشون عزیزامن.برگشتم به ارشیا نگاه کردم و اونم لبخند شیطونی زد.خخخ پس اونم فهمیده.
بعد از این تبادل نگاه و لبخند،یهو صدای شایان از اون پشت مُشتا اومد:
- اَاَاَاَه بابا برین اونور دیگه.این چه وضعشه؟منم جا بدین.
بالاخره بچه ها رو کنار زد و اومد پیشمون.با لبخند گفت:
- بــَــه سلام آبجی آرتی.خوبی؟
- سلام داش شایان.خوبم مرسی.کجایی پیدات نیس؟
- درگیر انجام خورده فرمایشات مامان خانوم بودم…تو چطوری پرشیا جون؟
romangram.com | @romangram_com