#پارک_پارت_133


از افکار خودم اون روز که فهمیدم آرشام عسل رو میزده،خجالت کشیدم.یاد گرفتم که دیگه قضاوت نکنم.

سرمو تکون دادم و گفتم:

- خب از این نظر مشکلی نیست.

- و یه مورد دیگه…به حرفای امیر هم هیچ توجهی نکن.چه حرفایی که قبلا زده و چه حرفایی که شاید بعدا بزنه.من نه با یاسمین و نه با هیچ دختر دیگه ای دوست نبودم.تنها دوستای دخترم،همون اکیپ توی پارک و تو و دلارم و شادی بودین که اونا هم دوستای معمولی بودن…اینم مشکلی نیست؟

- نه اینم مشکلی نیست.

- و یه چیز دیگه…

- چی؟

دوتا دستامو گرفت توی دستش و خودشو بهم نزدیک کرد و سرشو آورد دم گوشم و گفت:

- خیلی دوست دارم…حتی نمیتونی فکرشو کنی که چـــقدر.

با این حرفش حسابی گرمم شد.وای چه حس خوبیه…

منم سرمو بردم دم گوشش و با لبخند گفتم:

- منم همینطور.منم مثل تو خودمو خیلی دوست دارم.

و رفتم عقب و زدم زیر خنده.عِین لشکر شکست خورده ها نگام کرد و گفت:

- بابا ریدی به فضای عاشقونمون.

چشمکی زدم و گفتم:

- منم خیلی دوست دارم آقامون.

لپمو کشید و گفت:

- آها حالا شد.الانم پاشو بریم که خیلی وقته اومدیم.

با هم رفتیم توی سالن و من جواب مثبتمو گفتم.خو واسه چی الکی بگم میخوام فکر کنم و وقتمو هم هدر بدم؟والا.

romangram.com | @romangram_com