#پارک_پارت_131
سبد گل رو گرفت سمتم و گفت:
- قابل شما رو هم نداره.می دونستم رز سفید و قرمز دوست داری.
با خوشحالی غیر قابل وصفی سبد گل رو گرفتم و گفتم:
- سلام…اصلا فکرشم نمیکردم خواستگار امشب تو باشی ارشیا.
- چرا؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم.
گل ها رو بو کردم.وای چه بوی خوبی می داد،بوی عطر میداد.با صدای ارشیا به خودم اومدم:
- بریم پیششون؟زیاد اینجا موندیم.
- آره آره بریم.
ارشیا رفت پیش باباش نشست و منم بعد از اینکه سبد رو گذاشتم روی اپن،پیش مامان نشستم.حالا فهمیدم چرا قیافه ی مامان و باباش اینقدر واسم آشنا بود؛اونا رو شب عروسی عسل دیده بودم.
اول صحبت های معمولی بود.کمبود آب و مشکلات اقتصادی و اینا.مامان من و مامان ارشیا که با هم میحرفیدن،آرتا و ارشیا هم با هم.بابای من و بابای ارشیا هم با هم.منم که با ناخونم بازی می کردم.حالا معنی اون لبخند اطمینان بخش آرتا رو قبل از اینکه مهمونا برسن میفهمم.نگو ناقُلا میدونسته که اونا میخوان بیان…با صدای اهورا خان (بابای ارشیا)،توجهم بهش جلب شد.
- خب از هر چه بگذریم،سخن امر خیر خوشتر است.
سایه جون (مامان ارشیا) با خنده گفت:
- اون که سخن دوسته.
اهورا خان – حالا ما ربطش دادیم به هم.شما هم تو این هیری ویری غلط لفظی ما رو میگیریا.
همه خندیدن و اهورا خان هم ادامه ی حرفشو گفت:
- خب بگذریم…امشب مزاحمتون شدیم که برای پسرمون از دختر خانوم گلتون خواستگاری کنیم.حالا هم اگه آقا بهراد (بابام) و آذر خانوم (مامانم) و آرتا جان موافق باشین،این دو گل نوشکفته برن دو کلوم حرف بزنن و بیان.
بابام – اختیار دارین اهورا خان.اجازه ی ما هم دست شماست.
romangram.com | @romangram_com