#پارک_پارت_125
با تکونای شدیدی چشمامو باز کردم:
- اَه چته آرتا؟بذار بخوابم دیگه.
- بلند شو ببینم خانوم خوابالو.دانشگاهت دیر میشه ها.
با اومدن اسم دانشگاه،مثل جت سر جام نشستم.با وحشت گفتم:
- ساعت چنده مگه؟
- 7 و نیم.
- خب من 8 و نیم کلاس دارم.
- پاشو پاشو.با ماشین خودت باید بریا.من امروز کلاس ندارم میخوام برم کتابخونه.
- باشه.
راستی یادم رفت بهتون بگم،دیپلمم رو که گرفتم،بابام واسم یه 206 سفید مثل آرتا خرید.قرار شد روزایی که با آرتا کلاس داریم،اون ماشینشو بیاره و روزایی مثل امروز که کلاس نداره،خودم برم…بعد از شستن دست و صورتم و یه صبحونه ی مختصر،یه مانتو کرم قهوه ای،با شلوار و مقنعه ی قهوه ای پوشیدم.موهامم بالا بستم و یکم کرم پودر و رژلب رنگ لبم (طبق معمول) زدم و کیفم و سویچمو برداشتم و رفتم سمت دانشگاه.
ماشینو توی پارکینگ دانشگاه پارک کردم و راه افتادم سمت کلاس.وقتی وارد شدم،دِلی و شادی رو دیدم.رفتم سمتشون:
- سلام به دوستای خل و چلم.
شادی – سلام دوستم.چطوری؟
من – خوبم،تو خوبی؟
شادی – مرسی.
دِلی – سلام دیوونه خودم.خوبی؟
من – خوبم.مرسی.
یه دور سرمو دور کلاس چرخوندم که دیدم یه نفر اومد داخل.رو به بچه ها گفتم:
- اه اه این پسره امیری هم اومد.
romangram.com | @romangram_com