#پارک_پارت_123


مامانم خندید و گفت:

- اشکال نداره،عادت می کنی…و درمورد اون حرفتم که گفتی آخرش باید بشینی پوشک بچه عوض کنی،باید بگم که تو مجبوری درس بخونی،تا بعدا که رفتی سرکار و شوهر کردی،دستت تو جیب خودت باشه،نخوای دستتو جلو شوهرت دراز کنی،هی شوهرت بهت سر کوفت نزنه و منت نذاره،دست روت بلند نکنه،احساس نکنه ضعیف گیر آورده.

این حرفای آخریشو با بغض گفت.جوری که شک کردم و گفتم:

- چیزی شده مامان؟احساس می کنم ناراحتی.

اشک توی چشماش جمع شد و گفت:

- عسل بود که پارسال رفتیم عروسیش،دختر عموی بابات.

- آهان آهان،خب.

- دقیقا یه هفته بعد از سالگرد ازدواجش،با صورت خونین و مالین رفته خونه باباش.

چشمام شد اندازه توپ گلف.

- نَ مَ نَ؟…یعنی چی؟

- پسره دست به زن داشته،همش میزدتش.عسلم که خودت میشناسیش،خیلی مظلوم و ساکته،برعکس شیرین (خواهرش).هیچی نمی گفته.یه روز که میره خونه مامانش اینا،مامانش جای زخم رو پیشونیش و می بینه،وقتی خیلی اصرار میکنه،عسل هم جریان رو براش تعریف می کنه.بعد مامانش می برتش خونش تا لباساش و اینا رو جمع کنه؛وسایلاش رو که جمع کرد،میارتش خونشون.الانم یه چند ماهیه خونه مامانش ایناس.درخواست طلاقم دادن.

از شوک خبری که بهم داد،یه چند لحظه ای مات موندم.بعد گفتم:

- اصلا به پسره نمی خورد یه همچین آدمی باشه.خیلی مظلوم و ساکت و سر به زیر بود.

- از قدیم گفتن از آن نترس که های و هوی دارد،از آن بترس که سر به توی دارد.

- آره واقعا.حالا حکایت آرشام (شوهر عسل) شده.

- حالا تو دیگه تو فکرش نرو.برو لباسات رو عوض کن بیا ناهار.

- باشه.

رفتم توی اتاقم و همینجور که لباسام رو عوض می کردم،به این یه سال فکر کردم.

اتفاق خاصی نیوفتاد.من که دیپلمم رو گرفتم و الان توی همون دانشگاهی هستم که آرتا هست.رشته ی ICT.با دلارام و شادی همکلاسیم.شایان و آرتا و ارشیا هم هستن ولی از ما بالاترن.راستی گفتم دلارام،بالاخره مدرسه ها که تموم شد،سهند رفت خواستگاریش،الان با هم نامزدن و قراره سهند یکم خودشو جمع و جور کنه و کار و خونه و ماشینشو راست و ریس کنه،بعد با هم ازدواج کنن.از اونا که بگذریم،منم توی این یه سال،بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و احساساتم و تلاش برای سرکوبشون و عدم موفقیتم،فهمیدم که ارشیا رو دوست دارم.اما اونو نمی دونم.تا حالا نه حرکتی کرده و نه چیزی گفته.حالا با این حرفای مامان…نکنه ارشیا هم مثل آرشام باشه؟خب هر چی باشه پسر عمو هستن.اگه یه روزی در آینده با ارشیا مزدوج شدم،دست روم بلند نکنه؟با صدای مامان که واسه ناهار صدام می کرد،از فکر در اومدم.ولش بابا،منم خل شدما.عمرا ارشیا همچین آدمی باشه.ناهار که تموم شد،از مامان تشکر کردم و میخواستم برم توی اتاقم که دیدم تلفن داره زنگ می خوره.شماره ناشناس بود،بخاطر همین دادمش به مامان و نشستم ببینم کیه:

romangram.com | @romangram_com