#پارک_پارت_113


- دلمو به دریا زدم یا حبیبی سلام لا لا لا لا لا اترکی…

یهو دیدم بچه ها وایسادن و با تعجب دارن نگام میکنن.تــق با کف دستم کوبیدم تو دهنم.خاک عالم.آبرو نموند برام.

برگشتم سمت بچه ها و یه نیشخند زدم.یهو همشون پوکیدن از خنده.

دِلی – وای…وایییی عــالی بود آرتی.

شایان با خنده گفت:

- اصن معلومه کجایی؟چرا یهو وسط پارک میزنی زیر آواز؟

- خو من عاشق این آهنگ ام.دیدم صداش میاد،باهاش خوندم.

شادی – وای خیلی خوب بود.روحمون شاد شد.بیا بریم.

با بچه ها رفتیم سمت غرفه ها،چیز خاصی نبود،صنایع دستی و حلوا و شال و روسری و کتاب و اینا بود.بعد از اینکه غرفه ها رو نگاه کردیم،دِلی گفت:

- بریم دوچرخه کرایه کنیم؟

دستامو کوبیدم بهم و گفتم:

- وای آره بریم.

داشتیم می رفتیم سمت مغازه ای که دوچرخه کرایه میده،که تو راه،اکیپ بچه های پارک رو دیدیم.امیر و کوروش و صادق،مبینا و ملیکا و مهسا و نگار.خلاصه همشون بودن.باهاشون سلام و تعارف کردیم که یهو امیر رو به من با صدایی که تمسخر ازش می بارید،گفت:

- آقا ارشیاتون نیومدن؟

متعجب از این لحن حرف زدنش،گفتم:

- نه،با آرتا جایی کار داشتن،نیومدن.

- هه،لابد میخواستن برن سر قرار.

اینو که گفت،صادق یه سقلمه ی نامحسوس بهش زد و زیرلب گفت:

- نگو داداش،این بیچاره که چیزی نمیدونه.

romangram.com | @romangram_com