#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_72
قفسه سينم تند تند بالا پايين ميرفت..
ب پويا ک دستشو ب زانوش هاش تکيه داده بود نگاه کردم و بلند خنديدم..
خدايا شکرت بابت وجود پويا زندگيم..پويا زندگيمو تغيير داد..
نتونستم خودمو کنترل کنم و خندان ب سمت پويا ک با تعجب نگام ميکرد رفتمو محکم بغلش کردم..
دستاش ک کنار بدنش افتاده بود نشون از تعجبش ميداد..
کم کم ازبهت دراومد و دستاشو دورکمرم حلقه کرد..محکم ب خودش فشردتم..
چندثانيه بعد حس کردم روهوام..پويا دستاشو روکمرم گزاشت و بلندم کرد و منو دور خودش چرخوند..
حس خوبم چندبرار شد و قهقهه زدم..
وقتي پايين گزاشتتم متوجه نگاه چندتا بچه ک تو کوچه داشتن بازي ميکردن شدم..
اي واي..الان اينام ياد ميگيرن..
دسته پويا روگرفتم و اينبار من اونو دنبال خودم کشوندم..
با لبخند رولبمون بسمت خونه رفتيم..
*****
باصداي زنگ گوشيم چشمامو باز کردم..اه..بدنمو کشوقوص دادم..ب ساعت ک هشت صبحو نشون ميداد نگاه کردم..هوووف..
بلاخره ب موبايل ک داشت خودشو ميکشت جواب دادم..
-بله؟
صداي بلند لاله باعث شد کلا خواب ازسرمن ک هيچ ازسر هفت پشتم بپره..
-نرگــــس من لباس چي بپوشــــم؟؟
-اه لاله زهرم ريخت..اين چ وضعشه
-ببخشيد خو..بگو ديگ کدوم لباسم بيشتر بهم مياد؟
romangram.com | @romangram_com