#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_141
نرگس سري تکون داد:باش..مراقب باشين..
پويا دستي تکون دادو ب همراه متين از بيمارستان خارج شد..
******
(نرگس)
بعد رفتنشون باذوق برگشتم سمت لاله وگفتم:يه چيز بگم؟
-بگو
دستامو گزاشتم روصورتمو گفتم:روم نميشه..
خنديدو گفت:چيه نکنه دارم خاله ميشم؟
کاغذ ازمايشو گرفتم سمتشو اوهومي گفتم..
باتعجب و شادي گفت:وا..واقعا نرگس؟حامله اي؟
-دو هفته..
يهو خم شد سمت شکمم و گفت:اي جانم..فداش بشم..سلولِ خاله..
خنديدم:واقعا الان اندازه سلوله..
*******
چندروز بعد..
لاله اهسته مشغول راه رفتن بود..نيم ساعت پيش از سرمزار ايدين بلندشد..
همش احساس ميکرد يکي داره نگاش ميکنه..
سر بلند کرد ک نگاهش به مغازه سيسموني خورد..
به لباس هاي جورواجور نگاه کرد..بافکر اينک بچه نرگس اينارو بپوشه دلش ضعف رفت..
باخوشحالي بسمتشون رفت ک ناگهان هيکل پسري مانع شد..
romangram.com | @romangram_com