#نقطه_سر_خط_پارت_7
جواب سلاممو با نگاهی مشکوک به امیر و صمیمیتی که تو ایستادنِ ما دونفر وجود داره می ده.
خواستم کمی از امیر فاصله بگیرم ولی فکر به اینکه دیگه کار از کار گذشته منو همچنان سر جام ثابت نگه داشت.از این برخورد ناگهانی اونقدر گیج شده بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم که دکتر خواجه گفت: ماهرخ همسرم. و رو به خانومش گفت: مهندس زارع، یکی از نابغه های علم اپیدمیولوژی
-شرمنده می کنین استاد
لبخندی به پهنای صورت زد و رو به امیر گفت: رتبه ی 1کنکور کارشناسی ارشد شدن رو اگه ندید بگیریم ثبت مقاله ی بین المللی توی سازمان جهانی بهداشت اونم دقیقا 8 ماه بعد از ورود به دانشگاه ... کی می تونه این همه نبوغو ندید بگیره؟! اینطور نیست آقای...
امیر با لبخند دستشو میاره جلو و حینی که مردونه به هم دست می دن می گه: شما درست می گین آقای دکتر.... فرهمند هستم. پارسا
از اصراری که روی فارسی معرفی کردن و فارسی خطاب شدنش داره بی اختیار رو لبم لبخند می شینه. تمایلی به اینکه امیر صداش کنن نداشت و ترجیح می داد اگه قراره یکی از دو قسمت اسمشو صداش بزنن، قسمت فارسی اسمش باشه و از همه جالب تر اینکه اون پارسا رو به فارسی یعنی پارسی معنی می کرد و من به عربی یعنی پرهیزگار... و من امیرِ عربی رو بیشتر از پارسای فارسی دوست داشتم.
با حفظ لبخندم رو به امیر می گم: دکتر خواجه هستن... استادم
نگاه مهربونشو ازم می گیره و میگه: مشتاق دیدار بودم. تعریفتونو از مریم زیاد شنیدم.
در حالیکه مردد بودم امیر رو به چه عنوانی معرفی کنم ماهرخ دستشو به نشونه سلام وآشنایی جلو آورد: از آشنایی باهاتون خوشحالم
خجالت زده از این همه گیجی که نمی ذاشت ادب رو رعایت کنم دست دادم: منم همینطور ...
صدای استاد رو شنیدم که رو به من می گفت: چیزی نگفتی که از زیر دادنِ شیرینی دربری؟
از سوال و جمله ی استاد نگاه مستاصلمو بین استاد و امیر چرخوندم و با لبخند و شرمندگی سرمو انداختم پایین و دنبال جوابی بودم که براش قانع کننده باشه.
دوستی بین منو امیر فراتر از یک دوستی معمولی و کمتر از یک زوج مرسوم بود. بیشتر، در حدی که، محرمیتِ بینمون، این اجازه رو بهمون می داد تا همو بشناسیم و کمتر چون خانواده ها و اطرافیان از این موضوع بی خبر بودن. چیزی فقط بین خودمون...
با صدای امیر سرمو بلند کردم: تو مرحله ی آشنایی هستیم. در حالیکه دستشو پشت کمرم می ذاشت ادامه داد: انشالله به شیرینی هم می رسیم. به شرطی که به چشم بانو بیاییم.
نگاه قدرشناسانمو همراه لبخندی ازش گرفتم و زیر لب خواهش می کنمی تحویلش دادم.
استاد با لودگی دستشو به شونه امیر زد و گفت: مَردَم اینقدر زن ذلیل! نوبره والله. حداقل بذا بله رو بگه بعد ...
romangram.com | @romangram_com