#نقطه_سر_خط_پارت_22
- دیوونه چرا جونِ زهرا رو قسم می خوری. می دونم که نمی خواستی ناراحت شم. فقط از خودم بدم اومد که به بابا زنگ نزدم.
-- من فدای تو بشم. می دونم درسات زیادِ و مشغولی ولی بابا رو که میشناسی...و با خنده ادامه داد: منو زینب که هیچی، آسمون سوراخ شده فقط مریم ازش تلپی افتاده . یه لحظه گوشی
الو بابایِ نگران و مهربون حاجی بابا که توی گوشی پیچید شدت اشکامو بیشتر کرد.
با گریه ای که به اوج خودش رسیده بود گفتم: جونم حاج بابا
-- بابا داری گریه می کنی؟
- ...
-- اومدم پیش معصومه شمارتو واسم بگیره. دیشب خوابِ بد دیدم. خوبی بابا؟
- قربونتون بشم بابایی. منو ببخش نگرانت کردم. خوبم، شما خوبی؟
از خوب بودنش گفت. از نخلستونی که امسال ثمره اش بیشتر از هر سالِ دیگه است. از داداش عباس که قراره هفته ی دیگه برگرده ایران و داداش قاسمی که هنوزم که هنوزه حاضر نیست بعد از 5 سال دل از دُبی بکنه و همراه عباس برگرده، که شاید اگه برمی گشت، می شد دستشو بذاریم تو حنا و زنش بدیم بره پی کارش. از نازنینِ آجی زینب که تو مسابقه ی قرآنی استان دوم شده. ولی از خوابی که دیده بود و فکر منو حسابی مشغول کرده بود، هیچی نگفت. آخر سرم با مواظب خودت باش و خداحافظی گوشیو به معصومه داد.
رسیدنِ امیربا خداحافظی من از آّجی معصومه همراه شد. حینی که کمربندمو می بستم پرسید: دیر که نرسیدم؟
- نه عزیزم
-- گریه کردی؟
یادِ بورسیه و 5 میلیون جریمه... یادِ تنهایی و سادگی و صداقتی که حاج بابا از سرِ اعتماد بهم داشت، یاد ... چشمامو بستم. هیچ کدوم از اینا دخلی به امیر نداره که بخوام با حرفام ناراحتش کنم. فردا جلسه ی مهمی با یه شرکت بزرگ داشت. گفته بود اگه قردادِ فردا امضا بشه شرکتش از این رو به اون رو می شه. قرار بود به سلیقه ی خودم برای جلسه ی فردا لباس بخریم. امروز باید همه چیز با آرامش می رفت جلو. امیر باید توی جلسه ی فردا موفق می شد.
لبخندی زدم و گفتم: با حاج بابا صحبت کردم، دل تنگش شدم.
دستش که رو دستم نشست بی اختیار اشکام سرازیر شدن. من به حاج بابا بد کردم. ولی من امیرو دوست داشتم.
ماشینو کنار خیابون پارک کرد. دستاش صورتمو قاب گرفت و با انگشت شصت گونمو نوازش کرد. نگاه نگران و مهربونش رو روی صورتم به حرکت در آورد.
romangram.com | @romangram_com