#نقطه_سر_خط_پارت_11
از رو تخت بلند شدم و دقیق تر زیر تختو بررسی کردم. با دیدن پلاستیک رو به الی آروم پرسیدم: این چشه؟ پاچه می گیره
با ابرو اشاره داد که بعدا بهت می گم.
-خیلی خوب امشب املت می خوریم.
از جام بلند شدم و بعد از تعویض لباس و شستن دست و صورت وارد آشپزخونه شدم. با دیدن الهام که یخچالو داشت زیرو رو می کرد گفتم: نچ نچ نچ نچ من موندم کدوم کوری میاد تو رو بگیره، بو سوختگی کلِ سوئیتو گرفته.
-اووووو ما رو نمودین.
با خنده پرسیدم: راحیل چشه؟
-- با باباش دعواش شده... ماری گوجه نداریم
- با رب درست می کنیم ... سرِ چی دعواش شده؟
-- براش خواستگار اومده، باباشم این دفه کوتاه بیا نیست
- بیچاره علی.
- اوهوم. همین نیم ساعت قبلم با علی بحثش شد
-- نگو که رفته همه چیو به علی گفته
-- چرا، همه چیو به علی گفته. علیم گفته من سر حرف و قولم هستم مگه اینکه تو کنار بکشی.
تابه رو روی گاز گذاشتم و رب گوجه رو توی روغن داغ شده ریختم و در حالیکه به جلزو ولز روغن و رب خیره شده بودم به تعهد علی نسبت به راحیل فکر می کردم. یک سال از دوستیشون می گذشت و علی همچنان در پی جوابِ مثبت بابای راحیل بود.از مرامش خوشم میومد از اونایی بود که دلت قرصه تا تهش باهاته.
بابای راحیل فرماندار مشهد بود و با کله گنده ها رابطه داشت و این باعث می شد که به قول الی، راحیلو به کس کسون نده.
راحیل و الی هر دو همکلاس بودن و ارشدِ انگل شناسی می خوندن. الهام جیرفتی بود ومثل من از یه خونواده ی کاملا معمولی. شوخترین و بی شیله پیله ترین فرد گروه سه تفنگدار بود. اسمی که امور خوابگاه رو ما سه تا گذاشته بودن و شده بود سوژه
romangram.com | @romangram_com