#نگهبان_آتش_پارت_136
سرش رو نزدیک آورد..
-مبادا ریگی به کفشت باشه چون حواسم بهت هست..
پوزخند زدم و سوار شدم.. صورتش برافروخته بود داشت چه غلطی میکرد؟ به شیشه ضربه زد.. شیشه رو پایین کشیدم.. کفری گفتم:
-ریگ؟ مثل اینکه فراموش کردی که شما منو پیدا کردین.. فکر کنم بهتره من این حرفو بزنم.. تعقیب و گریز.. سوال و جواب.. کارای مافیایی و خلاف و خطرناک.. اینطور نیست؟ در هر صورت بهتره که بفهمی چه جایگاهی داری..
سرش رو به داخل آورد و تو همون حالت که خیره تو چشمام بود لب زد:
-برای تو هم بهتره که کنجکاوی نکنی و شاخ و شونه نکشی... ببینم پاتو کج میذاری جایگاهمو نشونت میدم..
دستش رو لبه ی شیشه گذاشت نگاهش کردم کاملا جدی بود.. از در جدا شد و من ماشین رو از جا کندم.. پسره ی احمق.. داشت گند میزد به همه چی.. مشتی به فرمون کوبیدم داشتم خفه می شدم.. دکمه ی کت و جلیقم رو باز کردم.. اووف اووووفف
وقتی به خونه رسیدم، کمی توی ماشین نشستم.. دستی به صورت ملتهبم کشیدم.. سوییچ رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.. اما قبل از بستن در یک تیکه کاغذ چشمم رو گرفت.. به اطرافم نگاه کردم و زود کاغذ رو از کناره ی در برداشتم و بازش کردم
"تاویار من باید ببینمت.. خوب گوش کن تمام لباس هات رو.. خونت رو و حتی ماشینتو چک کن تو اولین فرصت بهم زنگ بزن
نریمان"
کاغذ رو بین دستم مچاله کردم و به فکم تکونی دادم.. انتظار این کارو نداشتم.. پوزخند زدم در رو بستم و همون طور که به سمت آسانسور میرفتم ریموت رو فشردم
درجواب سلام نگهبان سر تکون دادم و در بسته شد..
(صدف)..
به زور جلوی ریزش اشک هام رو گرفته بودم. دستم رو روی دهنم گذاشتم و به سمت اتاقم دوییدم و دروپشتم بستم همون جا سر خوردم روی زمین نشستم
سد اشکام شکست و بلند به گریه افتادم.. نالیدم:
romangram.com | @romangram_com