#نگهبان_آتش_پارت_125
"قول میدم ناراحتیت رو جبران کنم.. تو فقط بیا"
و آدرس.. آدرسی که من خوب بلد بودم.. هه بیچاره..
جبران.. فکر میکرد من مثل تمام نامردایی ام که بخاطر یه لذت تمام زندگی، شرف و آینده ی خودشون و خانوادشون رو همون جا روی تخت معامله میکردن.. گوشی رو روی عسلی انداختم و از کمد کت شلواری که مخصوص همین دعوت ویژه گرفتم رو بیرون آوردم.. حوله رو از تنم کندم روی تخت انداختم.. باز نگاهم به زخمم افتاد.. داشت زیادی کش پیدا می کرد.. تو یه تصمیم آنی با یک قیچی کوچیک به جون بخیه هام افتادم... دیگه تحمل این رو نداشتم.. باکشیدن اولین نخ آخم به هوا بلند شد
خون میومد.. اما توجهی نکردم و یکی یکی کندم.. لبمو بین دندون گرفتم و اون قدر فشردم که طعم شوری خون رو حس کردم..
-آخخ
از اتاق خارج شدم.. با همون لباس زیر برای یک لحظه از خودم شرم کردم.. من هیج زمان این کار رو نمی کردم حتی با سیاوش بابت این کار برخورد بدی می کردم..
بی معطلی وارد اتاق شدم و حولم رو پوشیدم
مدام از شکمم خون میومد و روی سرامیک ها می چکید
چرا با از دست رفتن این حجم از خون نمی مردم؟
از کنار مبل های قهوه ای بی تفاوت رد شدم و وارد آشپزخونه شدم.. از کابینت جعبه کمک های اولیه رو برداشتم.. اووفف..
داشت سردم میشد.. روی صندلی پایه بلندی کنار اوپن نشستم.. پنبه و بتادین رو بیرون آوردم.. چقدر شبیه به بدبخت ها شده بودم.. داشتم خودم عین بی کس و کارها رو زخمم مرهم میذاشتم.. هه.. مگه نبودم.. مگه نبودم ..؟ وقتی ضدعفونیش کردم، با یه بانداژ بستمش و از زمین بلند شدم روی زمین پراز رد خون بود.. از کنارش رد شدم.. خیلی زود مقابل آینه پیراهن آبی نفتی رنگی را که تازه خریده بودم برداشتم و پوشیدم.. کت و شلوار مشکی رنگم روی تخت بهم دهن کجی می کرد.. با همون پوزخند جگرسوز پوشیدم.. جلیقه ی براق مشکی که به کفش های ورنی و نوک تیزم می خورد.. نیم نگاهی به خودم انداختم.. من با مشکی اخت زیادی داشتم که دلم نمی خواست با هیچ چیزی عوضش کنم.. با دست موهای نامرتبم رو به عقب هول دادم و سعی کردم بدون ژل و کتیرا حالتش بدم که موفق بودم.. دکمه ی بالای پیراهن رو باز نگه داشتم تا کمی از تنگی لباس جلوگیری کنم.. این تنگی رو خودم از عمد انتخاب کرده بودم.. علتش رو خودم هم نمی دونستم ولی حالا با وجود زخمی که روی شکمم تازه شده بود چندان نظر بدی هم نبود.. حداقل از افتادن بانداژ جلوگیری می کرد.. به خودم پوزخند زدم.. گوشیم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.. به ساعتم نگاه کردم.. چهل و پنج دقیقه زمان داشتم.. سوییچ رو از جاکلیدی برداشتم و در خونه رو بستم با آسانسور به طرف پارکینگ رفتم در که باز شد با عجله دختری وارد آسانسور شد و حتی من منتظر نشدم ببینم کی بود تند خودم رو به ماشینم رسوندم از آینه حسین رو دیدم سرتکون دادم به معنای سلام و حرکت کردم اونم دست بلند کرد.. عطرم رو از داشبورد بیرون آوردم و روی خودم خالی کردم.. یک تلخی خارق العاده.. همون چیزی که برای امشب نیاز داشتم.. رایحه ی عطرو به کالبد کشیدم و پوزخند زدم.. با آرامش رانندگی میکردم
استرس داشتم؟ هرگز.. من سال ها تلاش نکردم برای شناختن این گرگ پیر که امروز و تو این لحظه که تا این حد به هدفم نزدیک شدم بترسم.. من اونقدر می شناختمش که تو باور هیچ کس حتی خودش می گنجید..
وارد کوچه اصلی شدم.. عمارت فقط ده قدم با من فاصله داشت اما من نگاهم به جایی بود که نه سال اونجا ذره ذره بزرگ شدم.. نر بودن رو پشت همین درخت.. پشت درهای بسته دیدم.. من با دیدن بزرگ شدم.. اونقدر زود که نفهمیدم کی وقت مرگم رسید.. جلوی در بزرگ عمارت ماشین رو خاموش کردم.. درست همون جایی که اون شب باید میومد اما نیومد.. از ماشین پیاده شدم دولبه کتم رو بهم روسوندم.. دو نگهبان دم در ایستاده بودن به محض دیدنم یکی از اونا که کت شلوار تماما مشکی پوشیده بود و ظاهر خشنی داشت به طرفم اومد..
-خوش اومدین
با اخم گفتم:
-رئیست هست؟
-بله
وبادست به عمارت اشاره کرد
-بفرمایید منتظرتون هستن.
romangram.com | @romangram_com