#ننه_سرما_پارت_93
_تو که اینقدر از تنهایی متنفری ،چرا تا حالا ازدواج نکردی؟!
_من از تنهایی متنفر نیستم! از بی تو بودن متنفرم!
«یه مرتبه زدم زیر گریه و گفتم»
_من تو رو برای چند سال نمی خوام!
_منم تو رو برای چند سال نمی خوام! اونا رو گفتم تا تو خیالت راحت بشه و دیگه نترسی ! مونا! من بعد از سالها کسی رو پیدا کردم که احساس می کنم نیمه ی واقعی خودمه! تو نیمه ی فکر منی! تو نیمه ی خواسته های منی! تو نیمه ی احساس منی! تو ادامه ی راهی هستی که من نصفش رو رفتم! اینو ازت دیدم! چند بار! من به تو احتیاج دارم تا تموم بشم! با تو بودن برام یه مسأله جنسی نیست! من به روح تو احتیاج دارم! تو مثل بقیه نیستی! تو مثل دخترای دیگه نیستی ! کسایی که منو می خواستن برای سرمایه گذاری رو آینده شون!
_منم همینو می خوام!
_نه،تو عشق منو می خوای! تو عشق منو برای همیشه می خوای! یادته اون شب شعر؟! با اون لباس و کفش ها،پیاده باهام اومدی؟! می تونستی وقتی دیدی من ماشین ندارم برگردی!
«با همون حالت گریه گفتم»
_مجبور بودم!
- نه اجباری نداشتی! دهکده چی؟ اونم مجبور بودی؟! میوه چیدن بدون دستکش!
- تو برام دستکش نیاورده بودی!
- ولی می آوردم! غذا خوردن با بقیه چی؟ همین امشب! جلو پلیسا! اونجا نترسیدی! نه از آینده و نه از همسایه ها!
بازم همونجور که گریه می کردم گفتم:
- حوصله ندارم بهش فکر کنم؟
- می خوای منو تنها بذاری؟
- نه!
- پس بازم باهام می آی؟!
هیچی نگفتم که گفت:
صدات موقع گریه کردن خیلی قشنگه!
با همون حالت گفتم:
گریه نمی کنم.
خندید و گفت:
- دروغی ام که می گی قشنگه.
- خب دارم گریه می کنم!
- کاش اونجا بودم الان! اشک هات رو پاک می کردم و موهای قشنگت رو ناز می کردم! دستات را تو دستام می گرفتم و آروم...
و با یه موج از رویا رفتم. رفتم تو یه جنگل. یه جنگل سبز. شایدم تو باغ های دهکده! من بودم و پویا! فقط!
یه موج دیگه اومد و منو برد تو آسمون، تو آسمون آبی آبی، پر از ابرهای سفید و پنبه ای! من و پویا بودیم و ابرهای پنبه ای!
یه موج دیگه اومد و منو با خودش برد به یه دریا! یه دریای سبز قشنگ که ماهی هاش از بالای آب دیده می شدن!
من بودم و پویا! فقط!
و آغوش پویا که امن بود و راحت!
صدای اب مثل لالایی برام بود!
مثل اون شب، تو پیاده روی نزدیک اسایشگاه!
ساعت هشت صبح بود یا هفت! چشمام درست عقربه ها رو نمی دید. تلفن همچین زنگ می زد که انگار بعد از سالها تازه به حرف اومده بود و دلش می خواست حرفای چند سال رو تو چند لحظه بزنه!
زنگ! زنگ! پشت سر هم!
بین خواب و بیداری بودم! نمی فهمیدم کجام و تو چه زمانی!
دستم رفت برای گوشی1 برش داشتم! از دستم افتاد روی زمین شرق صدا داد!
تو تختخواب غلت زدم! دوباره برش داشتم! این بار سر و ته دم گوشم گذاشتم! خواب خواب بودم! گوشی رو برگردوندم و جواب دادم!
- بله!
- الو! مونا جان؟!
صدا را می شناختم اما انقدر خواب الود بودم که نمی تونستم تشخیص بدم کیه؟
- بله؟!
- مونا! خودتی؟
تازه شناختمش اون یکی خاله ام بود!
- سلام خاله جون!
- خواب بودی؟!
- ای همچین!
romangram.com | @romangram_com