#ننه_سرما_پارت_77
دوباره نگاهش کردم که برگشت و همونجور که داشت می رفت زیر لب گفت:
- لااله الا الله! آخر عمری باید...
ته جمله اش رو نشنیدم! حتما گفت اخر عمری باید هر کس و ناکسی دهن به دهن بشیم!
نمی دونم چطور برگشتم بالا! چطور با پدر و مادرم روبرو شدم! چطور صبر کردم تا دفعه بعد سعید بیاد تو کوچه مون! و چطور وقتی اومد از پله ها رفتم پایین و چطور رسیدم بهش! اما یادمه وقتی رسیدم بهش چی آ گفتم و چی کار کردم!
صبر نکردم تا مثل همیشه برسه کوچه بالایی مون! وسط راه خودمو بهش رسوندم و با فریاد بهش گفتم:
- بدبخت بچه ننه!
داشت سکته می کرد. اصلا انتظار یه همچین چیزی رو ازم نداشت!
- ادم ضعیف و بیچاره! تو که خودت عرضه کاری رو نداری غلط می کنی با احساسات و سرنوشت یکی دیگه بازی می کنی. همچین از خانواده ات تعریف کردی که من فکر کردم بابات ادمه! یه لات بد دهن رو انقدر ازش تعریف می کردی. بعدش دیدم چی بود.
تا اون لحظه فقط مات منو نگاه می کرد! بعد اروم گفت:
- چی شده؟!
- از بابات بپرس!
- پدرم؟!
- بله! از همون پدر محترمت که مثل لات ها اومد دم خونه مون!
- پدر من اومد دم خونه شما؟!
- بله! خبر نداشتی! دروغ می گی! مثل سگ دروغ می گی؟!
اما دیدم که رنگش مثل گچ سفید شده.
- کی؟!
- همین چند روز پیش!
- چرا؟ یعنی برای چی؟!
- برو از خودش بپرس! جرات نکرده بهت بگه؟! هر چند که اگر بهت می گفت تو غلطی نمی کردی. تو شهامت کاری رو نداری! تو یه ترسویی! تو....
و اونچه که تو این مدت درونم جمع شده بود بیرون ریختم!
ساکت گوش کرد. انقدر ساکت موند تا منم ساکت شدم! بعد عذرخواهی کرد! زیاد! اونقدر زیاد که احساس کردم باید کوتاه بیام!
- برو سعید! برو دیگه برنگرد! تو درست می گفتی! خانواده تو با خانواده من هیچ وجه اشتراکی ندارن. یعنی پدرت اینو بهم ثابت کرد.
دیگه نیا اینجا. نمی خوام ببینمت! من نمی خوام مثل پدر تو رفتار کنم! نمی خوام به پدرم چیزی بگم که با تو حرف بزنه! می فهمی که چی می گم! فقط دیگه تمومش کن.
اینا رو هم گوش کرد و چیزی نگفت.
فقط لحظه اخر که داشتم می رفتم گفت:
مونا خانم! می دونم بعد از این همه مدت باور نمی کنی ولی گوش کن.
- نمی خوام چیزی بشنوم! تو زندگی منو خراب کردی! چند سال! برو جواب وجدان خودت رو بده!
- من برمی گردم! مطمئن باش! بهت قول شرف می دم!
با فریاد گفتم:
- نمی خوام دیگه برگردی.
- برای خواستگاری برمی گردم! قول می دم! حالا اگه چند سال دیگه ام باشه!
دیگه فاصله ام به اندازه ای بود که جملات اخرش رو نشنیدم! فقط سه تا جمله اخر تو ذهنم موند.
برای خواستگاری برمی گردم! قول می دم! حالا اگه چند سال دیگه ام باشه!
و با یاد هیمن سه تا جمله هزار تا دل خوشی به خودم دادم و یک سا دیگه ام منتظر موندم ! فقط به امید پوچ!
تقریبا یک سال بعد بود که تو صندوق پست یه نامه دیدم که روش نوشته بود:
لطفا سرکار خانم مونا.... ملاحظه فرمایند.
و وقتی بازش کردم نتیجه و کارنامه این چند سال رو دیدم!
" بعد از سلام با رویی سیاه خجل این نامه را برایتان نوشتم.
به وحدانیت خدا سوگند که ده ها بار نامه را نوشته و پاره کردم و دوباره از نو نگاشتم!
نمی دونم چگونه و با چه رویی از شما حلالیت بطلبم که گناهم قابل عفو نیست اما روح بزرگ شما..."
و بقیه چرندیاتی که همیشه تحویلم می داد!
همونطور که پدرش بهم گفته بود، ازدواج کرده بود و ازم می خواست که حلالش کنم!
خانواده اش همون عروسی رو براش پیدا کرده بودن که شرایط خونواده ی خودشون رو داشت!
یکی از اقوام شون!
بعد از اون تو لاک خودم فرو رفتم و بیشتر ترسیدم!
romangram.com | @romangram_com