#ننه_سرما_پارت_75

_دیدمش !همین الان!

_یه لحظه ساکت شد و بعد گفت»

_سعید رو ؟!

«سرم رو تکون دادم که با ناراحتی گفت»

_مردشور منو ببرن! اصلا فکر این الاغ نبودم ! چی گفت؟!

_معمولا این وقتا چی می گن؟! عذرخواهی !

_می خواستی بهش بگی برو گم شو عوضیِ بچه ننه!

_انقدر اعصابم تحریک شده بود که نفهمیدم بهش چی گفتم!

_من خودم تا حالا دو بار خدمتش رسیدم ! جرأت دیگه نمی کنه پاشو این طرف بذاره!

_مگه باهاش حرف زدی؟! تو که گفتی یه وقتی شرکتش اینجا بوده!

_آره ! نمی خواستم بگم که هوایی بشی! یکی دوبار دیدمتش! یعنی دو بار! یه بار که تازه اومده بودم اینجا! تو راهرو منو دید ! یه بارم اومد شرکت.

_چی می خواست؟!

_معلومه دیگه! آدرس تو رو می خواست! منم حسابی حالش رو جا آوردم! دنبالت می گشت! چند سال!

«بعد بلند شد و در رو باز کرد و داد زد و گفت»

_آقای قندی؟! یه لیوان آب با دو تا نسکافه برامون بیار! خانم عبدالهی ! کسی اگه تلفن زد وصل نکن!

«بعد برگشت و اومد کنارم نشست و گفت»

_نباید اصلا می ذاشتم بیای اینجا! تقصیر منه!

_تو چه تقصیری داری!

_چرا ! اون موقع شم من باید یه کاری می کردم ! یعنی می خواستم بکنم اما تو نمی ذاشتی !پاک دیوونه شده بودی! چند سال بازیت داد؟! کاشکی همون موقع ها یه کاری می کردم!

_سرنوشت باید کار خودش رو می کرد که کرد!

_بعضی وقتا ما خودمون سرنوشت مون رو می سازیم! توام همین کارو کردی! اگه واقعا ولش می کردی همه چیز تموم شده بود!

«تو همین موقع در زدن و آقای قندی با یه سینی اومد تو و ژیلا سینی رو ازش گرفت و اونم رفت بیرون. لیوان آب رو داد به من که کمی ازش خوردم و یه خرده آروم شدم!»

_بهتری؟!

_آره!

_دیگه فکرش رو نکن! اصلا من نمی فهمم تو چرا باید انقدر عصبی بشی؟! مگه فراموشش نکردی؟!

_چرا!

_پس چی؟!

_یادآوری خاطرات ! به حالت مرگ از دستش عصبانی شدم! شایدم از دست خودم!

_اگه برات مهم نباشه عصبانی نمی شی!

_برام دیگه مهم نیست اما نمی تونم تمام اون سالها رو از زندگیم حذف کنم!

_به قول خودت بذارش پای سرنوشت! بیا! نسکافه ت رو بخور.آروم می شی! بعدش دیگه بهش فکر نکن!

«فنجون نسکافه رو داد بهم و گفت»

_خب! حالا تعریف کن ببینم چه خبرایی هست!

«کمی از فنجونم خوردم و آروم آروم شروع کردم بع تعریف کردن! نصفی از ذهن م رو پویا اشغال کرده بود و نصفه دیگه رو سعید و خاطراتش!

اول از حرکت کردنمون گفتم .صبح زود تا ترمینال!

یه لحظه پویا رو می دیدم و یه لحظه سعید رو!

از ورودمون به ترمینال و سوار شدن به اتوبوس رو گفتم.

اون موقع بیشتر پویا رو می دیدم و کمتر سعید رو!

از کیک شکلاتی و رانی که پویا بهم داده بود گفتم و خوابی که تو اتوبوس کردم.

حالا دیگه فقط یه کوچولو سعید رو می دیدم که یه گوشه ی زهن ام ، ساکت و بی حرکت ایستاده !

از رسیدن به دهکده گفتم و دیدن هورا و حامد.

دیگه از اون به بعد فقط پویا و پویا! لازم نبود به قسمت های دیگه برسم که یاد پویا بخواد خاطرات سعید بجنگه و مغلوبش کنه! سعیدی دیگر وجود نداشت!

تعریف می کردم و دوتایی می خندیدیم! وسط شم ژیلا به اقای قندی گفت که برامون غذا بگیره که همونجور بخوریم.

وقتی اتفاقات این چند روزه رو برای ژیلا تعریف می کردم، دوباره همه چی برام تازه شد! و چقدر خوب و عالی!

ناهار رو با هم خوردیم و یکی دو ساعتم اونجا بودیم و بعدش با ژیلا از شرکت اومدیم بیرون و جلوی ساختمان از همدگیه خداحافظی کردیم و سوار ماشینم شدم و برگشتم خوبه.

تازه لباسهام رو عوض کرده بودم که موبایلم زنگ زد. پویا زد. کمی با هم صحبت کردیم. باید شب با پدر و مادرش جایی می رفتن قرار شد فردا با همدیگه تماس بگیریم.


romangram.com | @romangram_com