#ننه_سرما_پارت_66

این دفعه لبخند از رو لب هام محو شد! همه جواب ها که منفی یا تقریبا منفی بودن! پس من داشتم چه غلطی می کردم! الان دارم کجا می رم؟ برای چی دارم می رم؟ می خوام پویا رو بیشتر بشناسم که بعد بهش جواب منفی بدم؟ یا می خوام برای چند روز سرم گرم بشه و از تنهایی در بیام؟

واقعا می خوام بهش جواب رد بدم؟ یعنی ته دلم اینو می خواد؟

نه ته دلم می خواد که باهاش ازدواج کنم! اما می خوام یه جورایی وجدانم راحت باشه! می خوام از قبل بهش گفته باشم که از من کوچیکتره که بعدش این مساله رو تو سرم نزنه! اصلا این حرفا چه معنی می ده؟ تو سر زدن یعنی چی؟ مگه من مجبورش کردم که ازم خواستگاری کنه یا اصلا دنبالم بیاد؟!

اما دلم می خواد که دنبالم بیاد! من جواب نیمه منفی بهش بدم و اونم دنبالم بیاد و بهم اصرار کنه! که بعدش بهش بگم تو ول نکردی و می خواستی هر جوری هست باهام ازدواج کنی! اصلا چرا همه اش به بعد فکر می کنم. اونم به یه بعد بد؟ شاید اینطوری نباشه! خیلی دخترا هستن که با یه پسر از خودشون کوچیکتر ازدواج می کنن و خیلی ام خوشبختن. مثل کی بگم؟ مثل....! حالا تو فکرم نیست اما می دونم که هستن! چرا باید فکر کنم که بعدش بد می شه؟! چرا خوب نشه؟! یعنی من نمی تونم پویا را خوشبخت کنم؟! چون یکی دو سال یا یه خرده بیشتر ازش بزرگترم؟ چون زن ها زود شکسته می شن و مرد ممکنه بره دنبال یکی دیگه؟ یکی که از زنش جوونتره؟ اینم نمی تونه دلیل محکمی باشه! زن هایی هستن که شکسته نمی شن! یعنی زود شکسته نمی شن! مردایی ام هستن که با داشتن زن های قشنگ و خانم دنبال الواطی می رن!

اصلا چرا باید من این فکرا رو بکنم؟ اصلا چرا باید ما خانم ها همه اش فکر بکنیم و اونم از این جور فکرا؟! شاید فقط منم که از این فکرا می کنم؟! چرا مردها از این فکرها نمی کنن؟ شاید می کنن و ما خبر نداریم!

صدای زنگ تلفن اومد!

ساعت رو نگاه کردم! نه و دو دقیقه! درست سر وقت!

می تونست مثلا ساعت نه و نیم بیاد و من تو انتظار بمونم!

اما درست سر وقت اومد!

اروم از جام بلند شدم و به طرف ایفون رفتم و وقتی بهش رسیدم کمی صبر کردم.منتظر ایستاده بود. کمی نگاهش کردم و بعد گوشی را برداشتم و گفتم:

- سلام.

- سلام حاضرین؟

- ساعت نه شد؟

- نه و سه دقیقه! زود اومدم؟

- نه! نه! الان حاضر می شم!

- عجله نکنین!

- الان میام!

گوشی را گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. باید ده دقیقه منتظرش می ذاشتم! شاید یه ربع!

آخرین نفس رو کشیدم و بلافاصله مانتوم رو پوشیدم و روسری رو برداشتم و یه نگاه تو اینه کردم!

تصویرم داشت بهم لبخند می زد!

نفهمیدم لبخندش چه معنایی داره!

چراغا رو خاموش کردم و در رو قفل کردم و دکمه اسانسور را زدم!

نه و پنج دقیقه پایین بود!

نتونستم منتظرش بذارم.

انگار عاشق شده بودم!

کمی بعد در رو باز کردم چند قدم اون طرف تر منتظر ایستاده. یه شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن طوسی خوشرنگ. موهاشم خیلی کم ژل زده بود اما ساده درست کرده بود! تا منو دید لبخند زدم و گفت:

- سلام!

- سلام!

- دعوت زورکی چه جوریه؟

- خوب!

- پس بریم!

- با تاکسی؟

خندید و گفتک

- نه ماشین اوردم! بفرمایین.

خواستم از روی جدول خیابان رد بشم که دستش رو دراز کرد و دستمو گرفت و کمک کرد که رد بشم و بعد رفتیم اون طرف خیابان و در یه ماشین شیک رو برام باز کرد و سوار شدم و خودش از اون طرف سوار شد که گفتم:

- ماشین قبلی نیست!

- دست پدرمه. با مامان رفتن بیرون.

- خیلی شیکه!

- پیشکش!

- ممنون.

- خب بریم؟

سرمو تکان دادم که گفت:

- حالا راستی غذای هندی دوست دارین؟

- نمی دونم! می گن غذاهاشون تنده!

یه فکری کرد و گفت:

- انتخاب غذا و جاش با من باشه؟!


romangram.com | @romangram_com