#ننه_سرما_پارت_64
_آمادگی نمی خواد که! یه لباس می پوشین و منم می آم دنبال تون!
«یه خرده مکث کردم و بعد گفتم»
_کمی طول می کشه ها!
_اصلا اشکالی نداره! چه ساعتی بیام؟
_نه خوبه؟
_عالیه!
«خندیدم و گفتم»
_پس تا ساعت نه به شرط اینکه مهمون من باشین!
«هیچی نگفت که گفتم»
_باشه؟!
_یعنی اینکه الان دیگه نمی تونم باهاتون صحبت کنم؟
_یعنی اینکه شب موقع شام با هم صحبت کنیم!
«خندید و گفت»
_پس تا ساعت نُه!
«ازش خداحافظی کردم و رفتم سر کمدم! یه نگاهی به مانتوهام کردم و خوشبختانه یه مانتو برای این جور مواقع داشتم .باید حتما فردا می رفتم و یه چیزایی برای خودم می خریدم.
در کمد رو بستم و رفتم یه نسکافه برای خودم درست کردم و شروع کردم آروم آروم خوردن و فکر کردن!
سعی می کردم آینده ی خودم و پویا رو تو ذهن م ترسیم کنم اما فقط می تونستم تا یه جایی برم ! یه مسافرت! یه شام یا ناهار! یا مثلا یه سینما رفتن! دیگه جلوتر از این رو نمی تونستم ببینم!
یعنی همین کافی بود؟
نه!
من یه همچین چیزی نمی خواستم! من دنبال آینده بودم. دنبال زندگی! دنبال یه شریک زندگی اما اگه پویا زندگی و شراکت تو زندگی رو اینجوری می دید چی؟!
نه! قابل قبول نبود! یعنی برای من!
یه آن ترسیدم !
ترسیدم نکنه دوباره داستان سعید برام تکرار بشه!
ناخودآگاه برگشتم به اون سال ها!
یاد اون روزی افتادم که برام حرف زد ! رازش رو به من گفت و بعدش که رسیدیم نمایشگاه ،سعید دیگه اون سعید قبلی نبود ! نه اینکه کاملا تغییر کرده باشه اما دیگه خجالت نمی کشید که منو نگاه کنه ! دیگه راحت باهام حرف می زد!
تو نمایشگاه جلو هر تابلو که می رسید برام سبکش رو توضیح می داد!
اطلاعات زیادی داشت ! باورم نمی شد که یه آدمی مثل سعید به این چیز علاقه داشته باشه!
از اون روز به بعد با من صمیمی شد. قرار بود خیلی زود با خونواده ش بیان خواستگاری اما این خیلی زود دو ماه طول کشید و خبری نشد!
نمی تونم الان بگم که عاشقش شده بودم اما خیلی ازش خوشم اومده بود!
اما نه! حتما عاشقش بودم که اون همه مدت براش صبر کردم!
تقریبا تو ماه سوم بود که تو دانشگاه ،زمان بین دو تا کلاس ،از دور صدام کرد ! نگاهش کردم اما جلو نرفتم.کمی منتظر شد و دوباره بهم اشاره کرد! بازم عکس العملی نشون ندادم! می دونستم کلافه شده! منم مخصوصا پیش ژیلا اینا موندم که نتونه بیاد جلو.
بعد از کلاس،داشتم می رفتم خونه که از پشت سرم صدام کرد.ایستادم تا بهم رسید و سلام کرد و گفت»
_امروز تو دانشگاه می خواستم باهاتون صحبت کنم!
_در مورد چی؟
_همینجوری ! انگار متوجه نشدین!
_چرا،شدم!
_پس...!
_ببین سعید،این وضع نمی تونه اینطوری ادامه پیدا کنه!
«خیلی هول شده بود!»
_متوجه نمی شم!
_شما قرار بود برای خواستگاری بیاین!
«دستاشو بهم مالید و این طرف و اون طرف رو نگاه کرد ! صورتش عرق کرده بود!»
_می شه بریم یه جایی که بشه صحبت کرد؟
_چرا همینجا حرف نمی زنی؟!
_آخه مطلب پیچیده تر از اینه که بشه اینجا حرف زد!
_خب همینطور که راه می ریم بگو!
romangram.com | @romangram_com