#ننه_سرما_پارت_62

وقتی حرکت کردیم یه مرتبه احساس عجییبی بهم دست داد! احساس دلتنگی ! احساس رفتن از خونه! احساس سفر!

برای خودم خیلی عجیب بود ! این دهکده م مثل خیلی جاهای قشنگی بود که تا اون موقع رفته بودم و وقتی می خواستم برگردم یه همچین حسی نداشتم!پس الان چرا اینجوری شده بود؟! شاید به خاطر قشنگی و سرسبزیش بود اما من جاهای قشنگ زیادی رفته بودم!

خوب که فکر کردم و درونم دنبال علت دلتنگی م گشتم،متوجه شدم که این حس به خاطر دور شدن از آدمای اونجا بهم دست داده بود! آدمای خوب و پاکی که مثل آب زلال بودن!

تا نصفه های راه اصلا حرف نزدم! پویام همین طور! انگار اونم یه همچین حسی داشت!

تقریبا نزدیک تهران بودیم که بهش گفتم»

_دلم براشون تنگ می شه!

«نگاهم کرد و خندید و گفت»

_زیاد دور نشدیم آ! می تونیم برگردیم!

_به راننده ی اتوبوس می گیم برگرده؟

_نه،کمی جلوتر باید نگه داره! پیاده می شیم و با اتوبوسی که می آد می ریم اونجا!

«یه لحظه فکر کردم و گفتم»

_شاید یه مرتبه ی دیگه!

«بعد با خنده گفتم»

_و شایدم زمستون که همه جا رو برف پوشونده باشه!

«یه لبخندی زد و گفت»

_پس تا زمستون!

«یه ساعت و نیم بعد رسیدیم ترمینال و پیاده شدیم و یه تاکسی گرفتیم. یعنی پویا اصرار داشت که منو برسونه خونه و هر چقدر اش خواستم که خودم تنهایی برم قبول نکرد.وسط راهم می خواست بریم یه جا ناهار بخوریم اما چون خسته بودم مستقیم رفتیم خونه.

وقتی پیاده شدیم،چمدونم رو تا جلوی آسانسور آورد.تعارفش کردم که تشکر کرد و گفت»

_مرسی به خاطر همه چی!

_من باید ازت تشکر کنم! همه چی عالی بود! خیلی چیزا یاد گرفتم!

«خندید و گفت»

_می تونم بهتون تلفن بزنم؟

«خندیدم و با سر بهش جواب مثبت دادم که با یه نگاه ازم خداحافظی کرد و رفت سوار تاکسی شد.صبر کردم تا حرکت کنه.لحظه ی آخر برام دست تکون داد و رفت! بازم یه مرتبه یه احساس بدی تمام وجودم رو گرفت!احساس کردم تنها شدم! به خودم لعنت فرستادم که چرا قبول نکردم که ناهار رو با هم بخوریم! اینطوری حداقل یه ساعت بیشتر باهاش بودم!

در رو بستم و رفتم سوار آسانسور شم که همسایه ی طبقه ی اولمون لای درِ آپارتمانش رو باز کرد و باهام سلام و علیک و احوالپرسی کرد و گفت»

_نبودین؟!

_مسافرت بودم!

_به سلامتی! خوش گذشت؟

_جای شما خالی.

_دوستان به جای ما!چه جوون خوش قیافه ایه! از اقوامتونه؟

«نگاهش کردم! از فوضولیش حالم بهم خورد! زیر لب گفتم»

_بله،ببخشین ،بااجازه!

_خواهش می کنم! خواهش می کنم!

«سوار آسانسور شدم و رفتم بالا و رفتم تو آپارتمانم.چمدون رو گذاشتم یه گوشه و روپوشم رو در آوردم و رو یه مبل نشستم و دور و برم رو نگاه کردم.

بازم شدم مثل سابق! مثل همون موقع که انگار این دیوارای خونه می خواستن منو بخورن!

مثل چند روز پیش که ژیلا رو پیدا نکرده بودم ممکن بود هر اتفاقی برام بیفته!

دلم می خواست جیغ بکشم و فریاد بزنم! از تنهایی ! از بیهودگی ! از پوچی!

سعی کردم به خودم تلقین کنم که اینا همش به خاطر اینه که تازه رسیدم خونه و هنوز بهش عادت نکردم !

ولی به چی عادت نکردم؟! به تنهایی و پوچی؟!یعنی وقتی عادت کنم شادی و آرامش می آد سراغم؟!

یه خرده دیگه فکر کردم! زندگی من این بود و باید قبولش می کردم! باید جنبه های مثبت رو هم در نظر می گرفتم ! سلامتی،خونه،زندگی !

اما همه اینا چه فایده ای داشت وقتی تنهایی و بی هدفی کنارش بود؟!

بی اختیار بلند شدم و رفتم سر جعبه ی داروها. یه دیازپام 5 از توش در آوردم.

می خواستم بخورم و یه دوش بگیرم و بخوابم! یاد رعنا افتادم و چیزایی که بهش گفته بودم!

چقدر خوشبخت بود و نمی دونست!

از یخچال شیشه آب رو در آوردم و تا خواستم قرص رو بخورم که زنگ زدن! وای خدایا! نکنه دوباره خاله ام باشه؟!

آیفون رو برداشتم و گفتم»

_بله؟!


romangram.com | @romangram_com