#ننه_سرما_پارت_60
-عالیه!قشنگ و سبز و خرم با یه عالمه کار!
-حالا زیاد فشار به خودت نیار!
-نه خوبه!
-پویا چی؟
-اونم خوبه!
-نه منظورم پویا و تواین!
"یه خرده مکث کردم و بعد گفتم"
-نمی دونم!
-یعنی چی نمی دونم؟!بهت چیزی نگفته؟
-در مورد چی؟
-ازدواج و اینا دیگه!
-هنوز نه!
-چه جور پسریه؟
-خوب!خیلی خوب!خواهرشم همین طور!یعنی همشون خیلی خوبن!
-پس عروسی رو افتادیم!
-واقا نمی دونم ژیلا!
-حالا وقتی برگشتی با هم صحبت می کنیم!مهم اینه که الان خوبی وبهت خوش می گذره!
-اره خیلی!
-کی بر می گردی؟
-احتمالا پس فردا!
-باشه پس بر گشتی بهم زنگ بزن!
-حتما مر30 از اینکه فکر من بودی×
-قربانت!فعلا خداحافظ!
-خداحافظ و ممنون!
"موبایل رو قطع کردم و چراغ رو روشن و یه خرده سر و وضعم رو مرتب کردم و رفتم بیرون.بقیه م تازه بیدار شده بودن و رفتم و به هورا کمک کردم تا چایی دم کرد و دوتام نسکافه درست کرد و برگشتیم تو سالن و نشستم به خوردن و صحبت کردن و کمی بعد چند تا ساندویچ مرغ درست کردیم و از خونه رفتیم بیرون و قدم زنون به سمت میدون دهکده حرکت کردیم و یه ربع بعد رسیدیم.
همه جمع بودن و بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم و مثل شب قبل تند برامون چایی تازه دم اوردن.
طبق معمول جوونا نزدیک هم نشسته بودم و بزرگترام طرف دیگه .صحبت سر میوه ها بود و نحوه ی فروختنشون و اینکه امسال نصول خیلی خوب بوده.جوونام که سرشون به کار خودشون گرم بود و می گفتن و می خندیدن.
یه خرده بعدم غذای از ظهر مونده رو آوردن و هر کی م شام خودش رو در آورد و شروع کردن به خوردن.
من کنار رعنا نشسته بودم.یعنی در واقع مثل شب قبل به محض رسیدن ،رعنا اومد جلوم و منم رفتم طرفش و بغلش نشستم.
همونجور که مشغول خوردن بودیم رعنا آروم بهم گفت»
_مونا خانم!
_جانم؟
_شهر چه جوریه؟
«یه لحظه نگاهش کردم .یعنی آرزوی رفتن به شهر رو داشت؟!
یه لبخند بهش زدم و گفتم»
_از چه نظر؟
_برای زندگی !
_تا منظورت از زندگی چی باشه!
«نگاهم کرد که گفتم»
_چقدر درس خوندی؟
_سال اول دانشگاهم!
«با تعجب نگاهش کردم ! متوجه شد و گفت»
_غیر حضوری!
_آهان! خیلی عالیه! تا حالا شهر نرفتی؟
_رفتم اما فقط برای چند روز!
_خوشت اومده ازش؟
romangram.com | @romangram_com