#ننه_سرما_پارت_58
-کجا؟بسه به خدا!
-برای صبح!
«تا اومدم بگم نه که رفت تو!دوباره شروع کردم به شمردن!یعنی با خودم گفتم که تا ده بشمرم و پویا برگشته!اما واقعا از ترس اعداد یادم رفته بود!یه مرتبه از پشت سرم صدای شکستن یه شاخه اومد!
قلبم ایستاد!جرات برگشتن و نگاه کردن رو نداشتم!همینجوری ایستاده تا هر چی می خواد بشه،بشه!اما خوشبختانه انگار چیزی نبود!یواش برگشتم!یه گربه اومده بود و همینجوری نشسته بود و منو نگاه می کرد!نزدیک بود جیغ بکشم که پویا با چند تا تخم مرغ دیگه اومد بیرون و در مرغدونی رو بست!بهش با اشاره ی چشمام گربه هه رو نشون دادم!یه نگاه به گربه کرد و یه نگاه به من و آروم گفت»
-چیه؟!
«منم آروم،طوریکه مثلا گربه هه نشنوه گفتم»
-گربه س!
-خب؟!
-انگار گربه ی کدخداس!
-خب؟!
-داره ما رو نگاه می کنه!
-خب نگاه کنه!مگه چیه؟گربه که نمی تونه صبح علیه ما شهادت بده!
«خودم از حرفم خنده م گرفت!از حرف اونم خنده م گرفت که گفت»
-بیا!
«دوتایی آروم راه افتادیم و یواش از لای درختا رد شدیم و یه خرده بعد رسیدیم به دیوار و تخم مرغ ها رو گذاشتیم زمین و پویا کمک کرد تا من رفتم بالای دیوار و بعد تخم مرغ ها رو داد به من که بازم ریختم شون تو بلوزم و خودشم اومد لب دیوار و از اون ور پرید پایین و تنو تند تخم مرغ ها و ازم گرفت و چید رو زمین و بعد منو از دیوار آورد پایین و دولا شدیم تخم مرغ ها رو برداشتیم و به حالت دویدن از جلوی خونه ی کدخدا رد شدیم و پیچیدیم تو یه کوچه ی دیگه و همونجور تا ته کوچه رفتیم و بازم پیچیدیم تو یه کوچه ی دیگه و یه خرده بعد رسیدیم دم آب و تخم مرغ ها رو گذاشتیم زمین و یه نگاه به هم کردیم که پویا گفت»
-دوازده تاس!مواظب باش نشکنه و حروم بشه!
«تا اینو به حالت جدی گفت دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده و با خنده گفتم»
حروم نشه چیه؟!همین الانشم حرومه!
"یه نگاهی به من کرد و اونم زد زیر خنده!اونقدر خندیدیم که اشک از چشمای من اومد پایین"
یه خرده بعد پویا گفت"
-اینا رو دزدیدیم اما چه جوری بخوریمشون؟!
-زرده هاشون رو می خوریم!
"تند یکیشون رو برداشت و از وسط شکوند و سفیده ش رو ریخت دور و زرده ش رو داد به من و منم خوردم!واقعا خوشمزه بود!
یکی دیگه م شکوند و داد بهم!خودمم یکی ش رو شکوندم و خوردم!داشت چهارمی رو می شکوند که گفتم"
-نه!نه!سیر شدم!
-خب پس پوشتاش رو برداریم که مدرک جرم باقی نمونه×یادم باشه فردا پولش رو بدم به کدخدا!
"تند پوست ها رو از رو زمین جمع کردیم که پویا گفت"
-لباستون خاکی شده!
"لباسامون رو تکوندیم و بقیهی تخم مرغ هارو هم برداشتیم و راه افتادیم طرف خونه!تو تمام راه بی اختیار می خندیدیم!چند قدم راه می رفتیم و یه نگاه به همدیگه می کردیم و می زدیم زیر خنده!
کمی بعد رسیدیم خونه و رفتیم تو.هورا و حامد بیدار بودن اما بهار خوابیده بود.رفتیم تو که هورا گفت"
-چقدر طول دادین!
پویا-اینارو بگیر!
"هورا یه نگاه به تخم مرغا کرد و گفت"
-اینا کجا بودن؟
پویا-پیش من بودن!
"هورا تخم مرغ هارو گرفت و یه نگاه به من کرد که داشتم می خندیدم و رفت که بذاره تو اشپزخونه!وقتی رفت پویا یواش یواش جریان رو در گوش حامد گفت که حامد بلند بلند زد زیر خنده و از خنده ی حامد هورا اومد تو سالن و گفت"
-طوری شده؟!
حامد-نه تخم مرغ ا رو صبحی خریده و گذاشته بود تو باغ!شانس اوردیم نشکسته!
"بعد دوباره خندید که هورا با تعجب یه نگاه به اون و بعد به من و پویا کرد و گفت"
-نمی فهمم کجاش انقدر خنده داره؟!
"بعدش برگشت تو اشپزخونه و یه خرده بعد با چند تا لیوان شیر اومد بیرون و به همه تعرف کرد و گفت"
-قبل از خواب شیر عالیه!البته این شیر!
"یه خرده از لیوانم خوردم!واقعا شیر بود .نه مثل شیرایی که تو تهران می خوردم!"
هورا-ابشار چطور بود؟
-خیلی قشنگ!
پویا-حامد کار چند روزه تموم میشه؟
romangram.com | @romangram_com