#ننه_سرما_پارت_55

خندید و گفت: نمی خوام بحث ایدئولوژیک کنم اما این سیستم خیلی پیشرفته نیست؟

نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:

چرا خیلی!

همه با هم و در کنار هم و در یک جهت.

سرم رو تکون دادم که گفت:

-دخترا و پسرا خیلی راحت با هم ارتباط دارن.در حضور بزرگتراشون و زیر نظر اونا!راحت و بدون دغدغه!اینطوری خیلی ساده از هر انحراف جلوگیری میشه!

-دقیقا!

-اینجا کسی با کسی قهر نمی کنه!اگر مشکلی بین شون باشه فقط صبح تا شبه!شب همین جا حل میشه و تموم!

-این رسم از قدیم بوده؟

-نه به این صورت!بوده اما فقط برای مردا!حامد به این صورت درش آورده!قبلا گویا شبا،مردا تو یه جا مثل قهوه خونه ی ده جمع می شدن!حامد کاری می کنه که قهوه خونه جمع بشه و تبدیل بشه به گردهمایی شبانه که توش زنها و دخترا و پسرها. باشن!قبلش زن ها و دخترا مجبور بودن بشینن تو چهاردیواری شون و تنها و بدون هیچ سرگرمی،منتظر بشن تا مردشون هر وقت دلش خواست برگرده خونه و بعدشم بگیرن بخوابن!اما با این طرح،دیگه شب هیچکس تو خونه ش تنها نیست!حتی زن و مردای پیر و از کار افتاده!روحیه شون رو ببین!

-اتفاقا داشتم به همین مساله فکر می کردم.

-روحیه خوب وشاد اجازه نمی ده که سیستم بدن به هم بریزه!یعنی خیلی خیلی کمک می کنه!

-مسلمه!آدم تو تنهایی مریض می شه!

«خندید و گفت»

-من خیلی رو این تز مطالعه کردم!واقعا عالی جواب داده!

-حامد واقعا باهوشه!باهوش و با ایده های عالی!

«خندید و گفت»

-نگاش کن!خیلی کم حرف می زنه!اما شاده!از شادی دیگران واقعا لذت می بره!

نگاهش کردم.ساکت نشسته بود و گوش می داد و لبخند رو لبش بود!قوی و محکم و با اراده و شاد!

یه نیم ساعتی که گذشت،بازم چند تا از جوونا رفتن و غذاهایی که از صبح مونده بود آوردن و بقیه م هر کدوم هر چی داشتن دراوردن و چند تا قابلمه ی کوچیکم که کنار آتیش گذاشته بودن آوردن وسط و بازم ظرفای یه بار مصرف پخش شد و هر کی برای خودش غذا کشید و مشغول خوردن شدند.

من طبق عادت که شبا اکثرا شام نمی خوردم و قبل شم امشب یه نسکافه خورده بودم،تشکر کردم و بشقاب نگرفتم و فقط از توی یه سبد بزرگ میوه برداشتم و مشغول خوردن شدم.

شامم حدود یک ساعت طول کشید!البته با وقفه هایی که بین خوردن شون می افتاد!شوخی ها و خنده ها!

بعد از شام چایی دم کردن و خوردن و با بلند شدن کدخدا،همه آماده ی رفتن شدن و یکی یکی از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن.هنوز صدای خنده ها از تو کوچه باغ ها می اومد!مسیرها تقریبا یکی بود و جوونا تا آخرین لحظه از شادی پر می شدن!

ماهام حرکت کردیم طرف خونه که پویا گفت»

-اگه خسته نیستین بریم آبشار رو بهتون نشون بدم!

-نه،خسته نیستم!اما هورا اینا شاید...

«تند هورا گفت»

-شما برین و برگردین.ما تو خونه منتظرتون هستیم!

«از یه کوچه وسط راه،من و پویا پیچیدیم و رفتیم طرف پایین دهکده که گفتم»

-از این جا خیلی فاصله داره؟

-نه،چند دقیقه راه بیشتر نیست!

«آروم آروم قدم زدیم که پویا گفت»

-از این جا خوشتون اومده؟

-آره،خیلی عالیه!

-اگه بهتون بگن اینجا زندگی کنین،قبول می کنین؟

«سئوالش دو پهلو بود!»

-نمی دونم!من فقط یه روزه که اینجام!نمی شه با یه روز قضاوت کرد!

-درسته!

-اما همه چیز اینجا قشنگه!زمستون آ چه جوریه؟

-پر از برف و قشنگ!

-چه تعبیر زیبایی!یعنی سرد و طاقت فرسا!

-نه!هر چیزی رو می شه با دید خوب نگاه کرد!اینجا زمستون آ انقدر قشنگه که شاید با بهارش برابری کنه!همه جا سفید و پاک!رو درختا پر از برف!

درست مثل تابلوهای نقاشی!سکوت خیلی زیبا به طوری که می شه صدای بارش برف رو شنید!

-خب این تعابیر خیلی قشنگه اما در هر صورت زمستونه و سرما!

-سرما وقتی زشته که خونه ها گرم نباشن!وقتی خونه ی همه گرم باشه و پر از غذاو شادی،دیگه زمستون،سرما و آزاری برای کسی نداره!می مونه فقط زیبایی!موافق نیستین؟

«یه فکری کردم و گفتم»


romangram.com | @romangram_com