#ننه_سرما_پارت_48
_ اِه ...! مامانم به بابام گفت!
«خنده م گرفت که بهار گفت»
_موهاش مثل موهای مامانم قشنگه!
«به خودم فشارش دادم و گفتم»
_مرسی خوشگلم! موهای تو از موهای همه ی ماها قشنگ تره!
«تو همین موقع هورا و حامدم اومدن بیرون که پویا رفت جلو هورا و یه چیزی آروم بهش گفت که زدن زیر خنده و هورا اومد پیش من و بهار رو ازم گرفت و گفت»
_عزیزم خاله رو اذیت کردی؟
_نه مامان جون! نازش کردم!
«خندیدم و گفتم»
_ماشالا چقدر شیرینه!
پویا_ خیلی واقعا!
«حامد خندید و گفت»
_خب امروز تو و مونا خانم و هورا استراحت کنین.من دیگه باید برم!
پویا_منم می آم!
«یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم»
_من اصلا خسته نیستم ! برعکس خیلی م آماده م!
پویا_آخه دستتون!
« یه نگاه به دستم کردم و حرکتش دادم و گفتم»
_با درمان به موقع خانم دکتر هورا،دستم خوب و عالیه! من آماده م!
«هورا خندید و گفت»
_پس همه با هم به پیس! اما نه! یه دقیقه صبر کنین الآن برمیگردم !
«دوباره بهار رو داد بغل من و رفت تو خونه و پنج دقیقه بعد با یه سبد حصیری دسته دار و روپوش من و خودش برگشت و گفت»
_بریم.
«رفتیم طرف در و رفتیم بیرون که گفتم»
_مگه میوه های این باغ رو نمی خوایم بچینیم؟
حامد_ اول اون یکی باغ ،بعد این.
«یه نگاه به در خونه کردم و به هورا گفتم»
_در رو قفل نمی کنین!
هورا_ نه! اینجا امن و مطمئنه! کسی کاری به خونه ی کس دیگه نداره!
_چه جالب!
حامد_پس بریم.
«راه افتادیم و ده دقیقه بعد رسیدیم به یه باغ دیگه.اونجا شلوغ بود! یعنی یه عده زن و مرد و دختر و پسر داشتن کار می کردن! صدای خنده و شادی و حرف تا تو کوچه می اومد!
حامد که صداها رو شنید خندید و گفت»
_شروع کردن!
«بعد درِ باغ رو باز کرد و رفت کنار تا من و هورا بریم تو و بعدش خودشون اومدن! اونجام یه باغ بزرگ بود ،پر از درختای میوه! مثل خونه ی خودشون! سبز و قشنگ. جلوی در پر بود از سبد و جعبه و سطل و پوشال. یه عده زن و مرد نسبتا مسن م رو چهارپایه ها نشسته بودن و داشتن از تو سطل آ میوه برمی داشتن و می چیدن تو جعبه ها و بین شون پوشال می ذاشتن که تا ماهارو دیدن از جاشون بلند شدن و سلام کردن. ماهام بهشون سلام کردیم که حامد گفت»
_خدا قوت! چه جوریه میوه ها کدخدا؟
«یکی از مَردا که از همه پیرتر بود گفت»
_شکر خدا خیلی خوبه آقای مهندس .دیر کردین؟ سه ساعتی هس که بچه ها مشغول شدن!
_آره،کار داشتم! بفرما! بفرما کدخدا!
«نشستن و دوباره مشغول کار شدن که یکی از زن ها گفت»
_خانم دکتر جون؟
«هورا رفت طرفش و گفت»
_چیه عزیزم!
_دم ظهر زهرا رو بیارم پیش تون؟
_چی شده مگه؟
_یه خرده دل پیچه داره!
romangram.com | @romangram_com