#ننه_سرما_پارت_43

_چه جالب!

_شما استراحت کنین .رسیدیم بیدارتون می کنم!

_نه ،خوابم نمی آد!

_الآن دیگه حرکت می کنیم.

«سرم رو تکیه دادم عقب و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. اونجا پُر از آدم بود!آدمایی که تند و تند می اومدن و از کنار اتوبوس ما رَد می شدن و پشت یه اتوبوس دیگه از نظر گم می شدن! این همه آدم کجا می رفتن؟!

چشمامو بستم.هوای ترمینال خیلی آلوده بود.هورا حق داشت که نیاد شهر! شوهرش رو که داشت! بچه ش رو که داشت! خونه و زندگی و کارشم که داشت! برای چی اصلا فکر شهرم بکنه؟! مگه آدم از زندگیش چی می خواد؟! آرامش و آسایش! حتما دختر عاقلیه!»

فصل پنجم



«با تکون اتوبوس از خواب پریدم! نفهمیدم چه جوری خوابم برده بود! پویا رو نگاه کردم! داشت با لبخند نگاهم می کرد! تند گفتم»

_ببخشین! نفهمیدم چطور خوابم بُرد!

«آروم گفت»

_بخوابین! راحت باشین! رسیدیم صداتون می کنم!

«احساس آرامش عجیبی کردم و دوباره چشمامو بستم. صدای موتور اتوبوس و حرف زدن آروم مسافرا مثل لالایی برام بود! برای منی که تا چند وقت پیش اگه کوچکترین صدایی می اومد بی خواب می شدم!

دوباره خوابیدم!

نمی دونم چه مدت گذشت که با صدای پویا چشمامو باز کردم!»

_مونا! مونا!

«نگاهش کردم .بازم داشت لبخند می زد!»

_رسیدیم؟!

_تقریبا

«یه خمیازه کشیدم که خیلی بهم مزه داد و بعد زدم زیر خنده و گفتم»

_ببخشین! عجب همسفر بدی بودم!

«خندید و گفت»

_تا امروز یه همچین سفر خوبی نکرده بودم!

_با یه همسفر خواب آلود!

_و قشنگ و زیبا ! وقتی خواب هستین...!

«بقیه ش رو نگفت که گفتم»

_خیلی خُر خُر می کنم؟

_اصلا!

_چقدر دیگه راه مونده؟

_شاید ده دقیقه یه ربع.

_پس واقعا رسیدیم؟!

_گرسنه تون نیست؟

_خیلی!

«از تو کوله ش یه کیک شکلاتی در آورد با یه قوطی رانی و داد به من و گفت»

_اینو بخورین تا به صبحونه برسیم.

«نگاهش کردم و با خنده گفتم»

_اصلا فکر خوردن نبودم ! عجب دختر بی تجربه ای هستم! مرسی!

«خیلی بهم چسبید و مزه داد! وقتی کیکم تموم شد گفتم»

_خیلی گرسنه م بود. خودتون نمی خورین؟

_نه،صبر می کنم تا برسیم.

_نکنه فقط همین یه کیک و رانی بود؟!

_نه،دارم!

_کو؟!

«زیپ کوله ش رو باز کرد و چند تا کیک و رانی بهم نشون داد که چشمم به یه بسته ی کادویی افتاد و تند گفتم»

_وای!

_چی شد؟!


romangram.com | @romangram_com