#ننه_سرما_پارت_124

با یه شلوار کوتاه و بلوز تو دستش!

پابرهنه می اومد تو اشپزخونه و قبل از سلام .به طرف من می اومد و تا می خواستم از دستش فرار کنم خودشو بهم می رسوند و موهامو می کشید!

ومن یه جیغ کوتاه و خنده ی اون!

می گفت هر بار که این کارو می کنم.مطمئن می شم که اینا خواب نیست و تو یه حقیقت درون یه واقعیت هستی!

. من شاد و خوشحال از این حرکت به امید بیدار شدن در روز بعدی بودم!

صبحونه ور بیرون تو هوای ازاد می خوردیم.

نون و پنیر که از بهشت اومده بود!یا برای ما بهشتی بود!ومن حاضر نبودم که این نون و پنیر رو با تمام دنیا عض کنم!

دو تایی لیوان چاییمون رو برمی داشتیم و تو باغ قدم می زدیم.

اروم .ساکت در کنار هم!

دستش رو روي شونه م مينداخت و محکم به طرف خودش مي کشيد و من سراپا لذت مي شدم و چشمامو مي بستم!

و فقط نسيم خنک بود و عطر طبيعت و صداي پرنده ها و عشق!

و شايد اين همه خوشبختي ،دعاي پدر و مادرم بود يا يه کوچولو هديه از بهشت براي من!

بعدش پويا مي رفت سرکار.با حامد.سراغ درخت ها و باغ ها و مزرعه ها! درون طبيعت و با طبيعت!

و من براش غذا درست مي کردم. با تمام وجودم! احساسم و عشقم! و مي ديدم که اين غذا غذايي نيست که قبل ها درست مي کردم!

بعد غذامون رو ميذاشتم تو ظرف و راه مي افتادم .مي گشتم و مي گشتم! تمام دهکده رو ! چون يه جا بند نمي شد و هر روز تو يه باغ بود! براي منم مثل يه بازي بود! يکي يکي باغ ها رو سر مي زدم تا پيداش کنم! گاهي م وسط راه هورا رو مي ديدم که اونم مثل خودم،گردش کنان دنبال حامد مي گشت! دوتايي بالاخره پيداشون مي کرديم و اگه تنها نبودن با سلام و خسته نباشين و پيام نگاه و اگه تنها بودن جور ديگه حس شادي مون رو بهشون منتقل مي کرديم و سفره مينداختيم و کنار هم ناهار مي خورديم.

منم ياد گرفته بودم که بخندم! بيخودي! شايدم نه! از شادي و براي سپاسگذاري از خدا به خاطر اين شادي!

و چقدر لذتبخش بود وقتي دوتايي بعد از ناهار رو يه فرش دومتري دراز مي کشيديم و آسمون رو نگاه مي کرديم که چطور ابرها توش بازي ميکنن!

آفتاب از لاي شاخ و برگ درخت که زيرش خوابيده بوديم بهمون چشمک مي زد و با هر وزش باد و جابه جايي برامون فلش مي زد و ازمون عکس مي گرفت!

و من و پويا کنار هم براي تمام اين عکس ها لبخند مي زديم و وقتي خستگي مون در مي رفت بلند مي شديم و با هم شروع به کار مي کرديم! حالا هر کاري که بود! دوتايي و در کنار هم! و در کنار بقيه! اگر بودن!

نزديک غروبم برمي گشتيم خونه و بعد از دوش گرفتن و کمي استراحت ،تندي يه چيزي درست مي کرديم و بقچه مون رو مي بستيم و رفتيم طرف ميدون ده که همه با هم وعده ي ملاقات داشتن!

حرف مي زديم،مي گفتيم و مي خنديديم و گاهي م به سوالات شيطنت آميز دخترها که از روي کنجکاوي ازمون مي شد،زيرکانه جواب مي داديم!

و تو چشماشون برق هيجان رو مي ديديم و لذت مي برديم! هيجان و انتظار براي وقتي که نوبت خودشون بشه!

و شب،وقتي که ده ساکت و خاموش مي شد و تموم شون يه روز ديگه رو خبر مي داد،براي من يه شروع ديگه بود براي زندگي و حس اينکه چقدر اين زندگي رو دوست دارم! و روياي شيريني رو که هر شب برام تکرار مي شد ! تکراري که هر بارم تازگي داشت! نمي دونستم چطور ميشه،چطور ادامه پيدا ميکنه و چطور به اوج مي رسه!

و مسخ قصه ي هزار و يک شب که هر بار به نوعي ذهنم رو با خودش به خواب مي برد!

و هر صبح،فردايي و هر فردا،صبحي!............................... ......

نسکافه ي سرد و يخ کرده رو خالي کردم تو ظرفشويي و رفتم رو مبل نشستم.

چرا بهش نگفتم؟!

شايد اگه مي گفتم وضع فرق مي کرد!

به خاطر خودش بود؟!

يا به خاطر خودم!

بايد بهش مي گفتم که قسمتي از وجودش درونم داره بارور مي شه؟!

شايد بهش مي گفتم!

اگه مي گفتم چيکار مي کرد؟!

يعني اشتباه کردم؟!

شايدم نه!

چه فرقي مي تونست براش داشته باشه؟!

خودمم دير فهميدم!

يعني انقدر همه چيز به هم ريخته بود که گم کردم!

گم و گيج مثل آدمايي که محکم زدن تو سرشون و تازه به هوش اومدن! و منگ،هنوز دارن به اطراف شون نگاه مي کنن...!

صداها به گوشم مي رسه! حرف ها رو مي شنوم اما دير درکشون مي کنم! مثل اينکه همه ي کلمات از يه فيلتر رد مي شن و بعد به مغز من مي رسن!

ژيلاس که داره آروم اما تند و تند حرف مي زنه!

_بگو خسته بود! بگو خودش گفت! خودش خواست! فهميدي؟! چيز ديگه نگي آ! مونا! با توام! مي فهمي چي مي گم؟! هيچ حرف ديگه اي هم نزن!

«نگاهش مي کنم! همين جور که دارم مي رم،بهم اشاره مي کنه! خيلي ناراحت!

لحظه ي آخر نگاهش مي کنم! وحشت زده س !

بعد سوار ماشين هستم و در حرکت!

نمي دونم کجا و با کي!


romangram.com | @romangram_com