#ننه_سرما_پارت_122

_آره،با کیسه سیمان مقایسه ی کنم!

_انگاز شب اول عروسی مون هوس کردی که قهر و عصبانیتِ عروس خانم رو ببینی!

_من چیز بخورم اگه یه همچین هوسی کرده باشم! حالا شب دوم رو بگی ،یه چیزی! کاشکی اول دکمه ی آسانسور رو زده بودم و بعد تو رو بغل می کردم!

_اومد!

_خدا رو شکر!

و دو تایی رفتیم تو اسانسور!بغلم کرده بود و تا خواستم حرف بزنم که باز همون خلا رویایی همراه با طعم گس و شیرین خواب جلوم رو گرفت!و من تو این سیال لذت غوطه ور شدم و خودمو گم کردم!و بعدش شاید هیچوقت پیدا نشدم!

و موندم تو اون ژرفای حقیقی عشق که برای اولین بار پژواک کلامی تو مغزم می پیچید که سالها به دنبالش بودم!

و حتی رسیدن اسانسور به طبقه ی دوم رو حس نکردیم چون نمی خواستم این سفر پایانی داشته باشه!

و وقتی رسیدیم تو اپارتمانم نذاشتیم به پایان برسه و تمام اون فکرایی که قبل از رسیدن داشتم و از قبل همه چیز رو تو یخچال اماده کرده بودم پوچ شد!

کتری اب اماده روی گاز موند و چایی که ریخته بودم تو قوری که فقط اب روش ببندم تو قوری موند و میوه ها و شیرینی تو یخچال!

من و پویا سفرمون رو ادامه دادیم!

و من از شب گذشتم!

و برام مثل یه کوچ بود!

کوچی که باید خیلی سال پیش انجام می شد!

و گذر از مرزهای بسته که حالا به روم باز می شد و می تونستم خودم رو در قالب یه زن به فردا برسونم!زنی که می خواست زندگیش رو حفظ کنه!

و این حس رو تو لحظه ی همون کوچ پیدا کردم!

و همون زمان به وجودش پی بردم!

و همون زمان بود که میل شدید به حفظ حریم زندگیم رو درک کردم!

و زندگیم پویا بود و همسفرم!

تو این کوچ شبانه.....................................

خونه خیلی سرد شده بود!یا خودم سرد بودم!

نسکافه م که یخ زده بود!

بلند شدم و رفتم جلوی شومینه ایستادم!

چرا انقدر خونه سرد شده؟!

شاید چون توش تنها هستم اینطوری به نظر می اد؟!

به شعله ها خیره شدم!

دوباره!

چرا رقص شعله ها ادمو هیبنوتیزم می کنه؟!

وقتی بهشون نگاه می کنی دیگه به سختی می تونی چشم ازشون برداری!حرکتشون مثل یه پرواه!

-مثل پرواز خودمون برای ماه عسل!

بلیت و هتل.ترکیه.کادوی پدرش.دو هفته.چه دو هفته ی خوبی که دلم نمی خواد مرورش کنم!

اصلا!

ولی الان کاملا تو فکرمه!

هر چند می خود نشون بده که شاید اصلا نبوده اما من نمی ذارم!چون بوده!

با سماجت مرورش می کنم که حتی کمرنگ نشه!

خنده ها که سبز بودن!مثل طبیعت!

نگاه ها ابی!رنگ اسمون!

سکوت ها سفید!رنگ ابرها!

و عشق که سرخ بود!رنگ خون تو رگهامون!

محبت رو با هم تقسیم کردیم!مثل غذا خوردن!

دو تایی کنار هم بدون اینکه کسی مزاحممون بشه!

می خندیدیم .یه قاشق غذا اون و یکی من!میذاریم تو دهن همدیگه!

و کسی مزاحممون نمی شه!

ازادی!

با هر لباس و برای هر حرکت!

و عصری کنار ساحل یه جا می شینیم و نوشیدنی می خوردیم!


romangram.com | @romangram_com