#مهمان_زندگی_پارت_95


روزهای سرد وسخت زندگی اش همچنان در تکرار لحظه ها میگذشت و او با تمام تلاشي كه ميكرد از وابستگي وعلاقه اش به آرمين بکاهد مي ديد كه روز به روز وابسته تر از روز قبل ميشود ،حالا روزهايي كه او را نمي ديد دلتنگش میشد واز اينكه نميتوانست احساساتش را كنترل كند گرفته و عصبي بود.

آرتین يكبار به عيادتش آمده بود ولي همان يكبار هم رفتارش به مانند هميشه گرم و صميمي نبود ،سايه حضور آرمين را دليل اين امر ميدانست ودر پي فرصتي بود تا كه خود از آرتین دليل تغيير رفتارش را جويا شود و بتواند بابت آن شب از او عذرخواهي كند.آن روز گرفته و عصبي از تنهايي روزمره در آشپزخانه سرگرم آشپزي بود كه با صداي زنگ تلفن از آشپزخانه خارج شد و گوشي تلفن را برداشت نازنين بود و مثل هميشه شاد و پر انرژي. پس از اينكه كمي سربه سر سايه گذاشت .سرحال گفت:

- خانم خونه ، چيكار ميكردي؟

- داشتم شام درست ميكردم

- يه جوري ميگي شام ،هركي ندونه فكر ميكنه حالا 10 تا قابلمه رو اجاق گذاشتي ،راستشو بگو شامت ساندويچه چيه؟

- خوب زدي به خال،ساندويچ تخم مرغ

- آخ كه همين روزاست كه قد قد كني

غصه دار گفت :

- فكر ميكني يه نفر تو شرايط من دوس داره قابلمه رو اجاق بزاره؟

- اينهمه آدم دارن مجرد زندگي ميكنن ،يعني هيچكدومشون يه غذاي درست و حسابي نمي خورن؟

- حوصله اش و ندارم نازي، حوصله هيچ كاري و ندارم

- فردا بيا اينجا ميخوام از اون قورمه سبزيهاي مخصوص خودم درست كنم

- فردا كه جمعه است ؟

- خوب جمعه باشه ،كلاس كه نداريم!!!

- آخه يكم كار دارم

- كارهات و رديف كن و بعد بيا

- تا ببينم چي ميشه

- چي ميشه ديگه چه صيغه ايه ! بيا به ياد دوران تجرديمون خوش بگذرونيم

- باشه ميام

********

صبح جمعه خوشحال از اينكه قرار است روزش را با نازنين بگذراند سرحال و با نشاط ازخواب برخواست وبراي انجام كارهاي روزانه اش بدون اينكه لباس خوابش را عوض كند سبد لباسهاي كثيفش را برداشت و از اتاق خارج شد ؛ روي پله ها لحظه اي مكث كرد و با فكر اينكه ممكن است آرمين هم لباس كثيف داشته باشد به طرف اتاق آرمین برگشت و با علم به اينكه او مثل هميشه صبح زود از خانه بيرون زده بدون اينكه در بزند وارد اتاقش شد .اما با ديدن آرمين كه دمروپشت به در، روي تخت خوابيده بود جا خورد .آرمين همچنان پشت به او اعتراض آمیز گفت:

- به تو ياد ندادن قبل از وارد شدن در بزني؟

شرم زده گفت:

- فكر نميكردم خونه باشي!

- در اونصورت هم اصلا نبايد توی اتاقم مي اومدي

- ميخواستم لباسهاي كثيفتو بردار

به طرفش برگشت وهمچنان با چشمان بسته گفت :

- چه عجب ، بالاخره فهميدي توي اين خونه وظايفي هم داري

- من همسرت نيستم كه در قبالت وظيفه اي داشته باشم


romangram.com | @romangram_com