#مهمان_زندگی_پارت_56

با آرامش گفت :

- اين زندگيه كه خودت انتخاب كردی پس منو.......

ميان حرفش پريد و گفت:

- پس همه اين كارها یه نقشه است ؟.........آره یه نقشه است !.....یه نقشه کثیف كه من فرار و به قرار ترجيح بدم؟... باشه مشكلي نيست من همين امشب از اين خونه مي روم اما مطمئن باش به همه می گم شما چه حيوون كثيف وحال بهم زنی هستين

- هيچ ميدوني نیش زبونت از يه خنجرم تيز وبرنده تره!

- قلب شما هم آبروي هرچه سنگه رو برده!

با لحني تمسخر آميز گفت:

- خيلي مغروري !...با اينكه از ترس داري ميلرزي اما اصلا به رو خودت نمياري

- وشما هم چقد از اين وضعيت من لذت ميبرین !

باپوزخندی گفت:

- پس داری اعتراف مي كنی كه ضعيفي و ترسيدي.

دوباره پر از خشم شد وداد زد :

- آره من ترسيدم !.....ترسیدم !......خیلیم ترسیدم!......حالا راضی شدی ؛.............اما من برخلاف تو فكر میكنم اگه نمی ترسیدم اصلا يك دختر طبيعي و نرمال نبودم

لحظه اي سكوت كرد و سپس با لحني آرامش بخش گفت:

- نگران نباش ،برج چند تا نگهبان داره كه امنيت اونجا رو تضمين مي كنن، منم تو راه هستم و تا يه ربع ديگه خونم ،درو از داخل فقل كن وبرو راحت بخواب .

گوشي را که قطع كرد به آرامش رسيده بود . نمي دانست در لحن كلام آرمين چه بود كه تا اين حد باعث آرامشش شده است.

نفس عميقی كشيد و از جا برخاست و به اتاقش رفت مطمئن بود كه آرامين تا يك ربع ديگر مي ايد با اينكه دلش نمي خواست ولي نا خودآگاه به او اعتماد مي كرد .

مسواك زد و لباس خوابش را پوشيد و در اتاقش را فقل كرد اما تا آمدن آرامين نمي توانست راحت بخوابد وقتي صداي باز شدن در و سپس صدای پايي كه از پله ها بالا مي امد را شنید. از ترس نفسش در سينه حبس شد ولي وقتي صداي پا وارد اتاق روبرو شد و سپس قطع شد نفس راحتي كشيد و لحظاتی بعد به خواب رفت .

*****************************************

صبح با صداي آلارم گوشي موبايلش بيدار شد ،دوش گرفت و پس از تعويض لباس كتابها و لپتاپش را برداشت و در حالي كه شماره نازنين را مي گرفت با خيال راحت و فكر اينكه درخانه تنهاست و آرمين بیرون رفته، از اتاق خارج شد بعد از چند بوق نازنين خواب آلود گوشی را جواب داد وگفت :

- بله !

-سلام ، خوبي گلم !

-آره خوبم ، كله سحري خواب ديدي خیر باشه

-آخه نازنازی من !... اینهمه مي خوابی يه وقت باد مي كني مي تركيها

-حالا چي شده اول صبحی سر كيفي ! ....نكنه خبرايي شده

از پله ها پايين امد و روي یکی مانده به آخرين پله نشست و گفت:

-خنگ نشو بدبختي هم سر كيفي داره

-پس بگو امروزم مشكل تازه داري

-مگه تو حلال مشكلاتي

-كي من ! منو چه به اين غلطا

romangram.com | @romangram_com