#مردی_که_میشناسم_پارت_94
کجا اشتباه کرده بود؟ چه کاری را اشتباه انجام داده بود که توانسته بود مستانه را به خود علاقه مند کند؟!
مطمئن بود برای مستانه پدرانه قدم برداشته است. مستانه را پدرانه دوست داشت. سعی میکرد جای خالی نبودن های لیلا را، کم گذاشتن های وَلی را پر کند... اما عشق؟ این دخترک قرمز پوش از عشق چه درکی داشت؟
***
خودکار را از گوشه ی مقنعه، بین موهایش فرو کرده بود. تمام ساعت کلاس را به همین حال گذرانده بود. نه از امتحان شیمی... و نه از پرسش ادبیات چیزی نفهمیده بود. تمام مدت نگاهش به روبرو بود. صاف در خط راست نگاه میکرد اما اگر به چشمانش خیره می شدی میتوانستی به سادگی درک کنی، در دنیای دیگری سیر میکند. هیچ از کلاسها درک نکرده بود. حتی از اینکه دبیر شیمی تاکید کرده بود سرش به برگه اش گرم باشد و وقتی برگه ی خالی از پاسخ را دریافت کرده بود تشر زده بود: این چه وضعشه؟!
اما مستانه چنان غرق دنیایش بود که سر به زیر و در سکوت از کنار فریاد دبیرشیمی گذشته بود.
خودکار را بین دو انگشت شست و سبابه اش غلت می داد.
تنها تصویر مقابل چشمانش، طاهر بود... طاهری که همراه آن زن دور شد. زنی که نامش لیدا بود و پدرش را هم می شناخت. طاهر همراه آن زن رفته بود. شب هم برنگشته بود...
طاهر شب نیامده بود. پدرش گفته بود طاهر شب نمی آید. توضیح نداده بود کجا می ماند... اما اگر... اگر در خانه ی آن زن می ماند؟! اگر با آن زن می بود.
خشمگین بود. اما هیچ توانی برای به زبان آوردن اعتراضاتش نداشت.
پدرش دستش را گرفته بود. دوست داشت مانع رفتن طاهر همراه لیدا، شود! اما وَلی دستش را گرفته بود و اجازه ی حرف زدن نداده بود.
قطره اشکی از چشمش جوشید و پایین آمد.
طاهر دیشب نیامده بود.
بهاره دستانش از دو طرف روی دستگیره در گذاشت و خود را بالا کشید. پایش را به دیوار کوبید و در چرخ خورد و بهاره هم همراه با آن چرخ خورد نگاهش به مستانه افتاد و فریاد زد: مستان یه دهن برامون بخون...
مستانه چنان غرق در دنیای خود بود که اصلا متوجه نشد. شراره که سر به زیر مشغول تست زدن بود، با این حرف بهاره سر برداشت و متوجه مستانه شد. قطره اشکی که از چشمش چکید باعث شد کاملا به سمتش بچرخد: چی شده مستان؟
مستانه سر چرخاند تا صورتش را از دید شراره پنهان کند. مقنعه اش را پایین تر کشید و گفت: هیچی...
-:چرا گریه میکنی؟ مریض شدی؟ میخوای برم به خانم رمضانی بگم زنگ بزنه بیان ببرنت.
-:نه خوبم.
شراره تشر زد: خوب بگو چته؟ پس چرا گریه میکنی؟
با تصمیمی ناگهانی از جا بلند شد و به سمت در دوید. بهاره که همراه با در تاب میخورد با حرکت سریع مستانه، کنترلش را از دست داد و زمین افتاد. اما مستانه بی توجه به او مسیر حیاط را در پیش گرفت. بهاره در حال تکاندن مانتویش رو به شراره گفت: این چش شد؟
شراره از جا بلند شد و در حال گذشتن از کنار بهاره گفت: الان لازمه تاب بخوری؟
romangram.com | @romangram_com