#مردی_که_میشناسم_پارت_92


لیدا در سکوت چرخید. از کابینت بالای ظرفشویی لیوانی برداشت و آن را هم پر کرد و روی میز به طرفش سُر داد.

لیوان آب را یک نفس سر کشید و چشم بست. لیوان به دست، دستش را به میز تکیه زد و گفت: امشب مزاحمت شدم.

-:خوبه گاهی از این تنهایی در بیام.

-:باید می رفتم هتل...

لیدا به سمت یخچال برگشت و پارچ نیمه پر را درون یخچال گذاشت: مطمئنا وَلی می فهمید بهش دروغ گفتی.

کلافه صندلی را عقب کشید و نشست. لیوان را روی میز گذاشت و سرش را بین دستانش گرفت.

لیدا به میز تکیه زد: دوست داره.

می دانست.بعد از رفتار امروزش فهمیده بود. مگر می شد متوجه نشده باشد؟ وقتی دست لیدا برای نشستن بر صورتش بالا رفته بود، با همان صدای مستانه وارش صدایش زده بود. خود را به او رسانده بود و با اخم لیدا را تماشا کرده بود. در مواجهه با لبخند لیدا دست دور بازویش انداخته و ناهار را بهانه کرده بود.

برای حضور لیدا خشمگین شده بود. مدام از حضور ناگهانی لیدا پرسیده بود...

-:حالا میخوای چیکار کنی؟

موهایش را چنگ زد و با تمام قدرت دستانش کشید: کاش می دونستم.

-:شاید بهتر باشه به وَلی بگی...

به وَلی؟! مطمئنا اینکار را نمیکرد. وَلی در همین لحظه هم او را تحت فشار می گذاشت اگر از این موضوع با خبر می شد مطمئنا خشمگین تر با او رفتار میکرد. از آن مهم تر عذاب وجدانی بود که وَلی تا آخر عمر همراه خود میکرد.

سری به طرفین تکان داد: نه! وَلی نه!

-:پس میخوای چیکار کنی؟

سر بلند کرد. خیره به لیدا گفت: اگه میدونستم خوب می شد.

-:اون یه دختر جوونه. تازه اول جوونیشه... شاید اولین باره که داره مزه ی عشق و میچشه.

پوزخند زد: عشق؟ اون یه دختر بچه هست. چه عشقی لیدا؟

-:مگه دختری که خودت دوست داشتی تو همین سن و سال نبود؟!

لیدا تصمیم داشت تمام افکارش را بهم بریزد. بند انگشتان مشت شده اش را به پیشانی اش کوبید... حق با لیدا بود. اما...


romangram.com | @romangram_com