#مردی_که_میشناسم_پارت_90


چشمان گرد شده ی لیدا، نشان میداد کاملا از آنچه به زبان آورده است، متعجب شده.

به سختی نالید: خواهش میکنم.

دست لیدا که برای پایین آمدن روی صورتش بالا رفت صدایی فریاد زد: طاهر...



4

قدم برداشت. راهرو نسبتا تاریک بلندی که به سوی تاریکی می رفت. چراغ های سفید رنگی که از بالا به سختی راهرو را روشن میکردند، درست در وسط سقف راهرو تعبیه شده بودند. نگاهی به راهروی خلوت انداخت. هیچکس نبود... هیچکس...

دیوارها تا نصف، از سرامیک های سفیدی ساخته شده بودند که همرنگ سرامیک های کف راهرو بود. خط آبی وسط راهرو کشیده شده بود.

گیج وسط راهرو ایستاده بود که صدایی در راهرو طنین انداخت: طاهر...

صدا از ته راهرو می آمد. آرام آرام به سمت ته راهرو قدم برداشت. قدم هایش را نمی توانست بشمارد... بی دلیل به آن سمت قدم برمی داشت.

با دیدن در بازی در ته راهرو ایستاد. نور زیادی از اتاق بیرون می زد. قدمی دیگر به جلو برداشت. نور چشمانش را آزار می داد اما چشم نمی بست. میخواست بداند چه کسی صدایش زده است. صدا برایش آشنا بود. هر لحظه بیشتر فکر میکرد این صدا را می شناسد.

-:طاهر؟!

صدا... صدای لیلا بود. لیلا؟! لیلا صدایش می زد؟

-:چرا اونجا وایستادی؟ بیا تو طاهر...

بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد؛ قدم به درون اتاق گذاشت. گیج بود... مستاصل بود.

اولین چیزی که نظرش را جلب کرد تختی بود که در وسط اتاق قرار داشت. لیلا تقریبا روی تخت نشسته بود و پتوی صورتی روی پاهایش قرار داشت.

همان جا ایستاده بود. جلو نمی رفت. نور اندکی از پنجره به درون اتاق می تاپید... به عقب برگشت. راهرو هنوز تاریک بود. مگر شب نبود؟! پس این نور از پنجره؟!

لیلا بود که گفت: چرا اونجا وایسادی طاهر؟ چیزی شده؟

با عجز نگاهش کرد. شاید اشتباه میکرد... اما نه خود او بود. لیلا بود.

-:طاهر بیا دیگه... نمیخوای کوچولو رو ببینی؟

ابروانش در هم کشیده شد. لیلا به سمت دیگر خم شد. کودکی که تا چند لحظه ی قبل قابل مشاهده نبود را روی دست هایش بلند کرد و گفت: بیا ببین.


romangram.com | @romangram_com