#مردی_که_میشناسم_پارت_78


دوازده سال میگذشت. می ترسید از رو در رویی با ویدا... دوست داشت ببیندش. ویدای دوست داشتنی اش... حال باید زیباتر می شد. دخترک بیست ساله آن دوران حال باید به زنی جا افتاده تبدیل می شد. زنی که از دیدنش می شد لذت برد. زنی که باید خانم خانه اش می بود. زنی که باید به استقبالش می آمد. در را به رویش باز میکرد و با لبخند به داخل دعوتش میکرد.

یعنی ویدا حال برای همسرش این کار را میکرد؟ ویدا خوشبخت بود؟!

تنها سه ماه فرصت داشت. باید هر چه سریعتر اقدام میکرد. لعنت به آن مرد...

اگر آن مرد نبود. حال هم ساجده را داشت هم ویدا را... می توانست خوشبخت باشد. با آرامش زندگی را لمس کند. اگر آن مرد نبود، می توانست او هم رقص شاد دخترش را شاهد باشد.

کلافه از جا برخاست. نباید فکر میکرد. آینده پیش رویش بود. زمان زیادی نداشت.

دکمه های پیراهنش را باز کرد و به سمت بوفه ی گوشه ی پذیرایی قدم برداشت. در برابرش ایستاد و در نیمه روشن و تاریک اتاق به تصویر خود در آینه خیره شد.

دوازده سال تغییرات زیادی رویش گذاشته بود اما سعی میکرد هنوز هم زندگی کند. میخواست به خود بگوید سنی ندارد.

میخواست بگوید چهل و یک سال که سنی نیست. سنی نیست برای ازدواج نکردن. بچه نداشتن...

چهل و یک سال چیزی نیست که امیدش برای آینده را از دست بدهد.

اما ته وجودش می دانست همه چیز دروغ است.

در تمام این دوازده سال، با امیدی پوچ زندگی کرده بود. امیدی که در آن پرسه می زد یادآور می شد شاید... شاید... ویدا هنوز هم دوستش داشته باشد.

بیهوده انتظار داشت ویدا بعد از دوازده سال هنوز منتظرش باشد. می دانست خیلی زودتر از آنچه تصور می کرد بعد از رفتنش به همسری مرد دیگری در آمده است اما امید داشت همه چیز دروغ باشد. ویدا هنوز هم انتظارش را بکشد.

از بوفه و آینه ای که تصویرش را نشان می داد فاصله گرفت. همه چیز مسخره بود. ویدا شوهر داشت و او مرد چهل و یک ساله ای بود که روزهایش در روابط کوتاه میگذشت. و حسرت داشتن خانواده را یدک می کشید.

با روشن شدن چراغ چشمانش را محکم روی هم فشرد.

وَلی گفت: چرا تو تاریکی نشستی؟ به مستانه میگم اومدی میگه نه.

چشمانش را به سختی باز کرد و در حالی که دستش را در برابر چشمانش میگرفت تا مانع برخورد مستقیم نور به چشمانش شود گفت: متوجه اومدنم نشد. منم مزاحمش نشدم.

وَلی روی یکی از مبل ها نشست: از کی تا حالا مزاحم شدی؟!

لبخند کمرنگی روی لب نشاند و خواست چیزی بگوید که وَلی گفت: مستانه دوست داره.

-:میدونم.

-:فکر نمیکردم یه روز ازت خوشش بیاد اما حالا راحت باهات کنار میاد. خیالم و راحت میکنه.


romangram.com | @romangram_com