#مردی_که_میشناسم_پارت_60


جا مدادی پرستو زمین خورد و صدای بدی ایجاد کرد.

تقدیر وارد کلاس شد و با ابروان در هم به کش چسبیده به تخته زل زد و دوباره به سمت اسماء برگشت. اسماء سر به زیر انداخت و تقدیر جلو آمد. نگاهی به همه ی آنها انداخت و به سمت تخت برگشت: این کار کدومتونه؟

همه سر به زیر انداختند. تقدیر با خشم به سمت اسماء برگشت: برین دفتر...

اسماء سر بلند کرد و با چشمان گرد شده و هراسان به تقدیر خیره شد. تقدیر به سمت میترا برگشت: تو هم همینطور...

میترا از جا پرید: چرا؟ من که کاری نکردم خانم! بخدا فقط داشتیم شوخی میکردیم.

تقدیر با اخم و تخم فریاد زد: بسههه!

بسه را چنان کشید که همه از جا پریدند. به سمت کلاس برگشت و با همان اخم های درهمش غرید: کار کیا بود این؟

همه سکوت کردند. تقدیر به سمت اسماء برگشت: بگو کیا بودن!

اسماء که سکوت کرد تقدیر فریاد زد: میخوای تنهایی به آتیش بقیه بسوزی؟

اسماء باز هم در همان سکوت به تقدیر زل زد که مستانه از جا بلند شد: منم بودم.

شراره هم از جا بلند شد: منم بودم.

به دنبالشان بهاره و نگین و فاطمه...

به همین ترتیب تمام کلاس بجز درنا برخاستند. درنا نگاهی به بقیه انداخت و منتظر بود که نگین بازویش را گرفت و او را هم بالا کشید.

تقدیر با چشمان گرد شده همه را تماشا میکرد. چند نفس عمیق کشید تا این رفتار را درک کند. با خشم به سمت در کلاس چرخید و در حال خروج از کلاس انگشت اشاره اش را تکان داد: آخر ترم دو نرمه از نمره همتون کم میشه.

با خروجش همه نگاهی بهم انداختند و زیر خنده زدند.

درنا دستش را از دست نگین بیرون کشید و با خشم روی صندلی اش نشست: همین و میخواستین؟ مامانم آتیشم میزنه.

فاطمه در حالی که به جلو می آمد پس گردنی حواله اش کرد: کم نمیکنه خیالت تخت. وقتی همه باشیم نمیتونه.

میترا کش را از تخته کند و درون سطل انداخت: گور بابای مهدی پور! داشت همینطوری هیچی هیچی به خاک سیاه میشوندمون.

فرشته غرید: اصلا تقدیر اینجا چیکار داشت؟

شراره نگاهی به مستانه انداخت: فکر کنم با من کار داشت.


romangram.com | @romangram_com