#مردی_که_میشناسم_پارت_58
***
به کش موی چسبیده به تخته خیره شده و با خنده اسماء را تماشا می کرد. اسماء دستش را بالا گرفت و در حالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند، گفت: این شی قیمتی متعلق به خانم مهدی پور، دبیر عزیز مدرسه دانش آموختگان نوین هست. بعد از وقفه ای چند دقیقه ای حراج شروع خواهد شد.
شراره در کلاس را باز کرد و با گیجی نگاهی به اسماء که نطق میکرد و چند نفر هم کنارش جمع شده بودند، انداخت و به سمت مستانه آمد. در حال نشستن روی صندلی اش گفت: چه خبره اینجا؟
اسماء تشر زد: نظم مجلس و بهم نزنید لطفا... همگی آروم باشین تا حراجی و استارت بزنیم.
میترا از جا بلند شد و خط کش فلزی اش را به سمت اسماء گرفت: بیا با این بشمر...
اسماء با تردید از روی سکو پایین پرید و خط کش را گرفته و سرجایش برگشت.
ریز خندید و شراره به سمتش برگشت: مال کیه اون؟
آرام خندید: مال مهدی پور...
چشمان شراره گرد شد: واقعا؟
مستانه شانه بالا کشید و لبه ی مقنعه اش را به سمت بالا داد و موهایش را زیر آن فرستاد و شراره پرسید: از کجا آوردن؟
-:از کلاس رفتنی افتاد...
شراره ناباورانه گفت: خودش ندید؟
ریز خندید: اگه می دید که الان اینجا نبود.
شراره مشتی حواله ی میز کرد: لعنتی هر بار این تقدیر صدام میکنه یه چیزی از دست میدم.
اسماء تک سرفه ای زد و با دستانی که کنار هم با فاصله کمی از هم به سمت کش موی چسبیده به تخته برمیگشت گفت: جانم براتون بگه که این اثر فوق العاده نایاب که ممکنه تا صد سال آینده هم چنین چیزی پیدا نکنید، صد سال که هیچی تا هزار سال دیگه هم نمیشه پیدا کنین الان اینجاست. در محضر شما تا مال یکی از شما باشه عزیزان.
لبهای همه به خنده باز شد. مستانه سر کج کرد: قیمت اولیه چقدره؟
اسماء نگاهی به اثر کرد و گفت: چون این اثر متعلق به مهدی پوریه که نمیشه با یه من عسلم خوردش پس قیمتش خیلی بالاتر از این حرفاست.
نگین که روی میز مهسا خم شده بود بلند گفت: بابا مهدی پور گاوه. اونقدر احمقه که نفهمیده کشش افتاده.
کلاس منفجر شد.
پرستو سرش را از کتابی که با عجله در حال کپی کردنش بود بلند کرد و گفت: آره فقط بلده بگه خانما دقت کنین.
romangram.com | @romangram_com