#مردی_که_میشناسم_پارت_152
درد داشت. تمام تنش درد میکرد. او نمی توانست این بار را تحمل کند.
سرش بیشتر خم می شد که دستی روی شانه اش نشست. سر بلند کرد و خیره به چشمان مستانه پلک زد. مستانه با دقت صورتش را کاوید.
اما نگاه او مستقیم به چشمان دخترک بود. آب دهانش را فرو داد و گفت: چرا من؟
مستانه خم شد. طاهر سر عقب کشید. نمیخواست این بوسه بار دیگر تکرار شود. نمیخواست دوباره بوسیده شود. نمیخواست تمام آنچه از مستانه در ذهن دارد از بین برود. نمیخواست ذهنش بیش از این بهم بریزد. اما...
بازوی مستانه دور گردنش حلقه شد و خود را کاملا خم کرد تا سرش را روی شانه ی او بگذارد.
رها شد. بیش از این نتوانست سنگینی اش را به پاهایش منتقل کند و پاهایش لرزید. روی زمین افتاد و مستانه را هم همراه خود پایین کشید. از این محبت های مستانه حس درد داشت. گویا مستانه سیگاری به دست گرفته و تن گرم و داغ سیگار را در پوست تنش فرو میکرد.
چشم بست و نالید: دوسم نداشته باش.
دخترک سکوت کرده بود. زمانی گذشت تا ادامه داد: من دوست ندارم.
دخترک آرام کنار گوشش لب زد: گفتی دوسم داری.
-:بجای دخترم دوست دارم. بجای دوستم... نه به این معنی که تو دنبالشی... مستانه... برام عزیزی. خیلی عزیزی. اونقدر عزیزی که نمیتونم بهت خرده بگیرم. اونقدر دوست دارم که نمیتونم سرت فریاد بکشم شا...
مستانه در کلامش پرید: کشیدی.
سکوت کرد. حق داشت. بر سرش فریاد کشیده بود. نمی دانست چه بر زبان بیاورد که... مستانه گفت: دوست دارم. خیلی زیاد. میخوام همیشه پیشت باشم. نمیخوام لیدا باشه. نمیخوام نزدیکت بشه. نمیخوام باهاش حرف بزنی.
به حسادت کودکانه ی مستانه لبخند زد. خود را عقب کشید. مستانه را به عقب هل داد و خیره به بازویش گفت: کی اینطوری شد؟
دخترک لبخندی به رویش زد: وقتی میخواستی نزاری بیفتم تو چاله...
از یادآوری آن لحظه، اخم هایش در هم رفت. متوجه نشده بود این چنین بازویش را کشیده است که دخترک دوست داشتنی آسیب ببیند.
به صورت دخترک دوست داشتنی نگاه کرد. با تردید دست پیش برد و دست روی بازوی مستانه گذاشت و آرام لب زد: متاسفم.
مستانه با مهربانی گفت: عیب نداره خوب میشه.
-:باید بریم به دکتر نشونش بدیم.
پلک زد: مستانه؟
دخترک با محبت خیره اش شد. پاسخی نداد اما نگاهش مشتاقانه منتظر پاسخ بود. پلک زد: این دوست داشتن نیست. عشق نیست.
romangram.com | @romangram_com