#مردی_که_میشناسم_پارت_136


یعنی در این دفتر چه چیزی وجود داشت که می توانست او را از این حال و هوا دور کند؟!

دست پیش برد و دفتر را گرفت.

مستانه از جا بلند شد: فردا میگیرمش...

لیوان را برداشت و با عجله از پله ها پایین رفت و وارد خانه شد. به مسیر رفتنش نگاه کرد. مستانه قبل از ورود به ساختمان برگشت و دستی برایش تکان داد. لبهایش از هم جدا شد.

چند لحظه طول کشید تا توانست حضور مستانه را هضم کند. دفتر را توی دستش جا به جا کرد و به آن خیره شد. به جلد دوست داشتنی اش دست کشید.

دست روی جلد آن گذاشت و بالا کشیدش... اولین برگ سفید را گذراند و نگاهش روی متن ثابت ماند:

مپرس از من چرا

در پیله ی مهر تو

محبوسم که عشق

از پیله های مرده هم

پروانه می سازد...

قلبش در سینه می کوبید. سر بلند کرد. چشم دوخت به اتاق وَلی... اگر وَلی این دفتر را می دید با خط دخترکش... چه جوابی باید می داد.

اگر وَلی روزی از احساسات مستانه با خبر می شد؟

آب خشک شده ی دهانش را فرو داد. نگاهش را برگرداند دوباره به دفتر و ورق زد. با دیدن نام خودش با خط نستعلیق که آبی خوشرنگ پر شده و یک صفحه ی دفتر را پر کرده بود سر چرخاند و به این بار به اتاق مستانه خیره شد. این دختر بالاخره تمام هست و نیستش را به باد می داد. مستانه بی توجه به هست و نیست ها از احساساتش می گفت. دفتری داشت که نام او را به سادگی در ابتدای آن حک کرده بود. دفتری که ممکن بود هر کسی آن را ببیند. دفتری که می شد به سادگی دست هر کسی باشد. وَلی... ویدا... لاله...

لاله حق داشت بترسد. لاله شاید این دفتر را دیده بود.

چراغ اتاق دخترک خاموش شد.

با غضب دفتر را بست و لبه ی باغچه گذاشت. از جا برخاست و چشم به آسمان دوخت: خدایا این چیه سر راهم گذاشتی؟

ستاره ای در آسمان چشمک زد. از سرما بخود لرزید. سر به زیر انداخت و به دفتر لب باغچه خیره شد. پیش رفت و دفتر را برداشت. ورق بعدی که در برابرش ظاهر شد عنوان بزرگی با رنگ قرمز داشت.

« تا حالا با من بهت خوش گذشته؟

اگه از من می پرسیدن، میگفتم خوش گذشتن میشه با شراره با فرشته...


romangram.com | @romangram_com