#مردی_که_میشناسم_پارت_119
مستانه خیره به چشمانش گفت: من دخترت نیستم.
نمیخواست کنترلش را از دست دهد. میخواست دخترک را با زبان خوش قانع کند. مگر می شد عشقی که مستانه از آن دم می زد؟ عشق؟ مستانه فقط دختر بچه ای بود که کنترل احساساتش را از دست داده بود و باید قانع می شد.
نفس عمیقی کشید و گفت: لازم نیست حتما رابطه ی خونی باشه تا نسبت ها معنا پیدا کنه.
مستانه کلافه گفت: تو هیچوقت بابام نمیشی. من بابا دارم.
-:من نمیخوام بابات باشم. فکر کن عموتم... داییتم.
دخترک با کلافگی گفت: هیچکدومشون و ندارم.
پاهایش سست شد. اعتراف کرد می داند چقدر تنهاست. خودش هم تنها بود. لبخندی روی لبش نشاند: حالا از این به بعد من عموت میشم.
پا روی زمین کوبید: عمو نمیخوام.
کمی فکر کرد و گفت: تا حالا فکر کردی بهت میخندن؟! دوستات چی بهت میگن؟! مسخرت میکنن.
-:همه ی دوستام فردای اون روزی که اومدی مدرسه کلی بهم حسودی کردن.
پوزخندی زد: همشون یه مشت بچه ان.
مستانه سر چرخاند و به راه افتاد. طاهر هم پشت سرش و گفت: مستانه باید بریم خونه.
مستانه لب ورچید: نمیخوام. خودت برو...
-:داری اذیت میکنی وروجک...
مستانه زیر لب غر زد: خودتی.
***
لاله فنجان چای را روی میز در برابرش گذاشت و گفت: فکر نمیکردم ناراحت بشه. اصلا نباید ناراحت می شد برای رفتن طاهر...
وَلی کنترل تلویزیون را برداشت: برای اینکه دوسش داره.
لاله اخم کرد: چرا باید دوسش داشته باشه؟
وَلی با لبخند گفت: تو هم طاهر و دوست داشتی.
-:مثل برادرم.
romangram.com | @romangram_com