#مردی_که_میشناسم_پارت_108


شام را مهمان دست پخت وَلی بودند. قورمه سبزی که به قول خودش نباید انتظار می داشتند به پای غذاهای طاهر برسد. لیدا روی مبل نشست و مستانه مستقیم وارد اتاقش شد. عروسک توی دستش را روی تخت انداخت و ساک های دستی را کنار تخت گذاشت. نگاهش روی ساک ها ثابت ماند...!

با تردید روی زانوانش خم شد و همانجا کنار تخت نشست. با تردید لباس قرمز رنگ را از ساک بیرون کشید. در جعبه را باز کرد و به لباس قرمز رنگ خیره شد. از این لباس وحشت داشت اما...

صدای خنده ی لیدا در خانه پیچید.

ابروانش را در هم کشید. اگر قرار بود بخاطر طاهر این را به تن کند، اینکار را میکرد. طاهر باید مال او می شد.

با تردید هر دو جعبه را بیرون کشید و در کشوی کمدش جا داد و قفل کرد. به سمت کمد لباسها برگشت... از بین لباسهایش تاپی برداشت و به تن کرد. شلوار تنگ سفیدش را هم با تاپ بنفش ست کرد و به سمت کیفش قدم برداشت. لوازم آرایشی را که خریده بود روی تخت ریخت و کنارشان نشست.

چندان در مصرفشان حرفه ای نبود اما باید یاد می گرفت. از بین تمام آنها رژ لب صورتی را که خریده بود برداشت و در برابر آینه ایستاد و با قدرت روی لبهایش کشید.

رژ لب چون مرور زمان بر سنش افزود. راضی از رژ لبش لبخندی به آینه زد که صدای وَلی بلند شد: مستانه بیا چای...

-:نمیخورم...

این را با صدای بلند گفت. طولی نکشید که وَلی در چهارچوب در ایستاد. با دیدنش با آن رژ لب قرمز ابروانش را بالا کشید. مستانه هیجان زده به طرفش برگشت: خوب شدم بابا؟

گیج شده بود. مستانه چندان به لوازم آرایشی علاقه نداشت. سراغشان نمی رفت و در این لحظه... نگاهش از روی مستانه به لوازم آرایشی روی تخت کشیده شد.

خواست نارضایتی خود را به زبان بیاورد اما با دیدن چشمان منتظر و هیجان زده ی مستانه لبخندی به لب نشاند. شاید این تغییرات باعث می شد مستانه کمی از فشار عصبی اش دور شود. آرام به طرفش قدم برداشت و صورت مستانه را بین دستانش گرفت: دختر بابا چه ناز شده.

مستانه سر شاد از تعریف پدرش سر خم کرد: بهم میاد؟

چشم روی هم فشرد... این رژ لب تیره به دخترکش نمی آمد اما نمیخواست او را از این شادی دور کند. گفت: آره جانم خیلی هم بهت میاد.

چشم گشود و ادامه داد: بیا چایی بخور... باقلوا هم خریدم.

لب ورچید و اخم هایش را در هم کشید: این زنه کیه بابا؟

وَلی متعجب از این سوال گفت: چطور مگه؟

مستانه کودکانه گفت: اصلا چرا اومده خونمون؟ من ازش خوشم نمیاد. نمیخوام بیاد خونمون.

وَلی دست روی دهانش گذاشت: ششش... چه خبره؟! لیدا وکیل طاهره. کارای قانونی طاهر بهم ریخته هست و لیدا یکی از بهترین وکیلاست.

مستانه آهسته غرغر کرد: وکیلای مرد تموم شده بود؟!

وَلی اخم کرد: ما کاری با لیدا نداریم ولی بخاطر طاهر واجبه احترامش و نگه داریم. اوضاع برای طاهر سخت هست مستانه سخت ترش نکن.


romangram.com | @romangram_com