#مردی_میشناسم_پارت_97


شراره سری به نفی تکان داد: میگه حالش خوبه.

-:برو به خانم رمضانی بگو زنگ بزنه بیان دنبالش... حالش خیلی بده.

مستانه سر بلند کرد: من خوبم. میخوام بمونم.

-:با این وضع؟! داری توی تب می سوزی.

مستانه سر به زیر انداخت: بابام الان نمی تونه بیاد دنبالم.

شهابی آرام گفت: زنگ میزنن به مادرت...

شهابی متوجه بغض دخترک نشد. دخترکی که سر به زیر انداخت و قطره اشکی از چشمش فرو ریخت.

پرستو از آن سوی کلاس گفت: مامانش فوت شده آقا...

شهابی شوکه از آنچه شنیده بود، حس ناراحتی تمام وجودش را احاطه کرد. نمیخواست به هیچ وجه این چنین قلب دخترک را بلرزاند. هرگز این موضوع به ذهنش خطور نمیکرد.

آب دهانش را فرو داد و به سختی گفت: چطوره کمکش کنی توی نمازخونه استراحت کنه!

شراره به سمت مستانه چرخید: آره مستان پاشو... اونجا یکم دراز بکش.

شراره برخاست و به سختی دست مستانه را گرفت و بلندش کرد. از برابر شهابی که می گذشتند چشمان مستانه سیاهی رفت و این شهابی بود که با عجله مانع از افتادنش شد.

***

با لرزیدن چیزی روی سینه اش چشم گشود. نگاهش روی نور اندکی که به درون اتاق می تابید ثابت ماند.

چیزی باز هم روی سینه اش لرزید. دستش را روی سینه گذاشت و با حس لرزیدنش، دست به جیب برد و گوشی اش را بیرون کشید. نام طاهر روی گوشی روشن و خاموش می شد. دستش را روی گردی سبز رنگ حرکت داد و گوشی را به گوش نزدیک کرد: الو وَلی؟

آرام لب زد: سلام...

-:علیک سلام. کجایی تو؟ خواب بودی؟

صدای پیج دکتری در سکوت اتاق پیچید.

-:خواب نبودم.

نگاهش را به مستانه ی غرق در خواب کشید: صدای چیه؟ حرف بزن دیگه.

romangram.com | @romangram_com