#مردی_میشناسم_پارت_75
پای راستش را تاب داد: خوشگل باشه.
طاهر بلند خندید و در حال دور شدن گفت: خوشگله... اگه دوسش نداشتی یکی دیگه میخریم.
به سمت دروار و شالها و روسری های تلنبار شده برگشت که طاهر گفت: مستانه...
بله آرامی به زبان آورد اما طاهر ادامه داد: لازم نیستی چیزی و تو اون دل کوچولوت نگه داری. هر وقت هر چی خواستی بگو... باشه؟
پاسخی به طاهر نداد. پاسخی نداشت... چطور می توانست بگوید دوستش دارد؟!
***
با راننده حساب کرد و پیاده شد. پایش که روی سنگ های ریز آسفالت قرار گرفت خود را از ماشین بیرون کشید.
با بسته شدن در ماشین، تاکسی به سرعت از جا کنده شد و به حرکت در آمد. به سمت خانه برگشت. نگاهش به ساختمان دو طبقه بود. دست به جیب به راه افتاد. به سنگ ریزه ای ضربه زد...
هیچ چیز همانطور که انتظار داشت پیش نمی رفت. فرصتش هر روز کمتر و کمتر می شد و باید سریعتر وارد عمل می شد تا بتواند این مشکل را حل کند و برگردد.
به خانه نزدیک می شد که صدای مردانه ای از پشت سر گفت: طاهر...
ایستاد. انتظار شنیدن هر صدایی را داشت به جز این صدا. صدایی که برایش خاطرات تلخ و شیرین زیادی را زنده کرد.
صدای قدم ها از پشت سر نزدیک تر شد. به عقب برگشت و به مردی که در چند قدمی اش متوقف شده بود زل زد.
صورت گردش برایش آشنا بود. اما چروک های صورتش را ندیده بود. چشمان مرد هنوز هم همچون قبل نافذ بود گویا می توانستند آنچه در ذهنت می گذرد را بخوانند.
کت سیاه رنگ مرد روی پیراهن سفیدش، هنوز هم تاکیدش برای تمیزی را به نمایش می گذاشت.
مرد قدمی نزدیک تر شد و گفت: دیگه سلامم نمیدی؟
پلک زد: اینجا چیکار میکنی؟
-:ناراحتی که فهمیدم برگشتی؟
-:از کجا فهمیدی برگشتم؟!
مرد بی توجه به سوالش گفت: فکر میکردم اگه یه روز برگردی میای سراغم.
پوزخند زد. این مرد آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود را فراموش کرده بود؟ : چرا همچین فکری کردی؟
romangram.com | @romangram_com