#مردی_میشناسم_پارت_38


شراره با ذوق خودکارش را رها کرد و به سمتش برگشت. مستانه دست برد و مقنعه کج شده ی شراره را مرتب کرد: از وقتی طاهر اومده، بابا خیلی عوض شده.

چشمان شراره گرد شد: برای همین اینقد خوشحالی؟

بی توجه به سوال شراره گفت: دیشب همگی با هم رفتیم سینما... بابا بستنی مهمونمون کرد.

شراره به چشمان مستانه خیره شد: چطوری بابات راضی شد؟!

-:نمیدونم که... خودش اومد گفت قراره شب بریم بیرون. منم گفتم نمیخوام برم ولی گفت میریم سینما...

-:اون موقع که قرار بود با ما بریم سینما بابات اجازه نداد. اینبار خودش پیش قدم شده؟

-:همش بخاطر طاهره... بابا کلی عوض شده. بیشتر شوخی میکنه. میخنده.

فرشته بالای سرشان ایستاد و شراره آرام گفت: حالا ببین از همین طاهر چقدر بدت میومد...

فرشته غرید: پاشین بریم یه دوری بزنیم.

شراره به عقب برگشت. کوله پشتی آویزانش از لبه ی صندلی را بالا کشید: شما برین من باید اینا رو ببرم بدم خانم مدیر...

فرشته خم شد و سرک کشید: چی هستی؟

شراره برگه ها را برعکس کرد و تشر زد: فرشته...

مستانه از جا بلند شد: زودی بده بیا.

شراره سری تکان داد. همراه فرشته به راه افتاد. فرشته نوار قرمز رنگ بسته بسکوییت را کشید و گفت: از منفرد خوشم نمیاد. یه نفس درس میده.

نمیخواست خوشحالی اش را در حال حاضر با چنین چیزهایی از بین ببرد. به سنگ ریزه کوچک جلوی پایش ضربه زد: باید یه دفتر بخرم. این دفترم خوب نیست.

فرشته چرخید. بسکوییت را در برابرش گرفت. مستانه یکی برداشت و فرشته در حال گاز زدن به ویفر توی دستش گفت: بریم خرید؟!

قرار بود با طاهر و پدرش به خرید بروند. طاهر کلی غر زده و وَلی را راضی کرده بود. امکان نداشت این فرصت را از دست بدهد. هرچند به خرید رفتن با پدرش چندان امیدی نداشت اما خرید با طاهر خوش می گذشت. این را وقتی برای خرید به فروشگاه رفته بودند فهمیده بود.

سرش را به طرفین تکان داد: نچ... قراره با بابام و طاهر بریم.

فرشته سوتی کشید: اووو... داری با آقا طاهر میپری.

مشتی حواله بازویش کرد: خیلی نامردی. شراره دیدتش ولی من ندیدم.

romangram.com | @romangram_com