#مردی_میشناسم_پارت_154


پلک زد: مستانه؟

دخترک با محبت خیره اش شد. پاسخی نداد اما نگاهش مشتاقانه منتظر پاسخ بود. پلک زد: این دوست داشتن نیست. عشق نیست.

اخم های دخترک در هم رفت.

***

پرستار از جا بلند شد و گفت: باید خیلی مراقب باشی... زود خوب میشه.

پاسخی نداد. تمام حواسش پی طاهری بود که دست به سینه به تخت تکیه زده و با دقت به صحبت های پرستار گوش می داد. در پاسخش گفته بود«مگه تو دل منی که فهمیدی عشق نیست. دوست داشتن نیست. نکنه فکر کردی بچه ام؟».

پرستار به سمت در خروجی به راه افتاد: می تونید برید.

بدون اینکه نگاهش کند، به دنبال پرستار راه افتاد و گفت: میرم هزینه رو پرداخت کنم. بیرون منتظرتم.

قبل از اینکه پاسخی بگیرد، تنهایش گذاشت. چند لحظه به دیوار روبرو خیره شد. تلفنش در جیبش زنگ خورد. گوشی را بیرون آورد و به نام «بابا» بر روی گوشی نگاه کرد.

گوشی را به گوش چسباند: سلام بابا...

-:کجایین دخترم؟

-:هیچی. یکم دور زدیم. الان کم کم برمیگردیم.

-:طاهر اونجاست؟

نگاهی به در انداخت. دستش را روی گوشی گذاشت و با کمی مکث گفت: پیاده شده آب هویج بخره.

وَلی در گوشی خندید: از کی تا حالا آب هویج میخوری؟

از اینکه پدرش مچش را گرفته باشد تردید کرد: برای من نه. خودش میخواست.

وَلی متفکر گفت: طاهر که آب هویج دوست نداره.

لبخندی روی لبهایش نشست. از اینکه طاهر هم مثل او آب هویج دوست نداشت. چرا آب هویج را به زبان آورده بود؟ می توانست هر چیزی باشد. مثلا شیر موز... یا یخ در بهشت! در این سرما؟!

-:مستانه؟

بخود آمد و پاسخ داد: بله؟

romangram.com | @romangram_com