#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_67




- کاش میتونستم ...





- حداقل سعی کن .





صدام لرزید :





- به نظرتون کسی که لباسش از خون برادرش رنگین شده میتونه فراموش کنه ؟!





فهمیدم داره گریه میکنه :





- دلم خونه ، یامین چی شد که به اینجا رسیدیم ؟!





خانواده چهار نفریمون خیلی خوشبخت بود ، همه ی فامیل حسرت ما رو داشتن ، حالا چی ! پسرم زیر خاکه و دخترم اونطرف دنیا در یک کشور غریب که نمی دونم حال و روزش چطوریه ، چطوری شب هاش روز میشه !





هر دو هزاران فرسنگ دور از هم پشت تلفن گریه می کردیم ...





روز آخر از تعطیلات کریسمس هم در حال سپری شدن بود و من شک نداشتم که دلم برای بچه ها تنگ میشه .





از اتاقم که خارج شدم بچه ها از اتاق کارلو با سرعت به بیرون دویدند ، با دیدن من سریع به سمتم اومدند و به من چسبیدند ،

romangram.com | @romangraam