#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_103
با مامان هم تبریک عید گفتیم و مقداری حرف های حاشیه ای و خداحافظی کردیم ،
اما خداحافظی از بابا به دلم موند ، کاش خیلی چیزها رو خراب نمی کردم ، اینقدری خراب کردم که الان پدرم منو لایق یک خداحافظی خشک و خالی هم نمی دونه و این چقدر تلخه !
خدایا قدرتی به من عطا کن که دوباره همه چیزو از نو بسازم ...
پشت میزم مشغول کار بودم ، پروژه اون برج مربوط به رابرت بیشتر از تصورم وقتگیر بود ، اما من اهل جا زدن نبودم چه در کار و چه حالا که در دانشگاه هم استادم شده ،
تلفن زنگ خورد و کاترینا خبر داد که کارلو به اتاق جلسات احضارم کرده ، پرسیدم :
- داخل اتاق چه خبره ؟
- یک جلسه بسیار مهم با یکی از شرکت های بزرگه .
- ناگهانی تشکیل شد ؟
- نه ، یک ماه قبل قرار این جلسه گذاشته شد .
- اما از یک ماه قبل این جلسه به من اطلاع داده نشده !
romangram.com | @romangraam