#خشم_و_سکوت_پارت_90

- تو بهش گفتی که اون وقتا منو دوست داشتی ؟

- آره ، اینو گفتم . ولی فکر کنم این جوابم قانعش نکرد ، اون به همه چیز مشکوک بود و وقتی من خواستم بدونم موضوع چیه و این همه سوال برای چیه ، با لحن عجیبی گفت تو به نظرش دختری نیستی که به پسری که پنج سال ازت کوچکتره حتی نگاه کنی . من این طوری فهمیدم که اون اول فکر کرده ، تو به خاطر پول و ثروت من می خواستی باهام ازدواج کنی ولی الان نظرش در این باره عوض شده . خیلی عجیبه که اون به تو چیزی نگفته ، فکر کنم شماها با هم خوشبختین ، نه ؟ منظورم اینه که اون تورو دوست داره و …توام اونو دوست داری ؟

تارا حرف او را قطع کرد و گفت :

- همین طوره .

تارا تردید داشت ، حقیقت را به پل بگوید یا نه ؟ اما سرانجام به این نتیجه رسید این کار را نکند ، چون از گفتن آن چیزی نصیبش نمی شد . این اطلاعات تازه او را به فکر فرو برد و اگر تصویر هلنا در برابرش نمودار نمی شد ممکن بود ، مایه امیدواری او شود . البته مطمئنا” نمی توان از اهمیت این مسئله غافل شد که لئون خود را به زحمت بیندازد و به برادرش تلفن کند تا اطلاعات بیشتری در مورد نامزدی آن ها – نامزدی که بسیار عجیب و نامتعارف بود – به دست آورد . تارا با خود فکر کرد او حتما” خیلی گیج شده است ، اما می خواست بداند آیا او سرانجام به حقیقت ماجرا پی برده یا نه ؟ و این که بالاخره دست تارا و پل رو شده یا نه ؟ او از صمیم قلب آرزو می کرد ای کاش هرگز با پیشنهاد پل موافقت نکرده بود ، اما در این صورت هم او هیچ وقت لئون را نمی دید و عاشق او نمی شد . در حال حاضر تنها دردی که تارا در قلبش داشت و بسیار عظیم تر از چیزی بود که از دست ریکی مدتی قبل متحمل شده بود ، درد محرومیت از عدم حضور لئون در زندگیش بود . تارا فکر کرد ، اگر لئون هرگز در زندگی او وارد نشده بود ، او تمام عمر در طلب این عشق می سوخت ، بله عشق حتی اگر از طرف مقابل پاسخی وجود نداشته باشد ، روح انسان را غنا می بخشد و قسمتی از ذهن انسان را که گنج هایی به صورت خاطره در آن وجود دارد را تصرف می کند . تارا هم چند خاطره ی خوش در ذهنش داشت ، در طول بیماریش لئون با شیطان سیاه پوشی که بی رحمانه با او رفتار کرده بود ، بسیار فرق می کرد ، او مهربان و نگران بود و مانند عاشقی پر مهر با تارا برخورد می کرد و با نوازش او را ترغیب به پاسخ دادن می نمود ، کاری که قبلا” با زور انجام می داد .

بله ، تارا هم چند خاطره ی خوش در ذهنش داشت ، خاطراتی که قبل از اطلاعش از این که لئون با ادامه روابط با زنی که قبل از ازدواجش با او ارتباط داشته به او خیانت می کند ، در ذهنش جمع شده بودند .

- بهتره برم .

صدای پل رشته ی افکار تارا را از هم گسست و دوباره توجهش را به حرف های او جلب کرد .

- حتما” پول این تلفن سر به فلک کشیده ، راستی تارا کاری در مورد پول من کردی ؟

تارا لحظه ای مردد ماند و بعد گفت :

- لئون هنوز در این باره تصمیم قطعی نگرفته ، در هر حال خود منم اصلا” مطمئن نیستم تو بتونی از عهده ی اداره ی پول زیادی بر بیای .

- چی ! چی شد تو یه دفعه طرف اونو گرفتی ؟

- من فکر می کنم ماهیانه ی تو برات کافیه . ببینم تو قمار می کنی ؟

سکوت طولانی که ایجاد شد تارا را متوجه همه چیز کرد .

پل به تلخی گفت :

- من فقط گهگاهی روی اسبا شرط می بندم .

تارا با اطمینان از صحبتش گفت :

- منظورم یه چیزی بیشتر از شرط بندیه . نه پل دیگه توقع نداشته باش من کمکت کنم . اگه اداره ثروتت به خودت واگذار بشه حتما” یکی دو روزه همشو به باد می دی ، به نظر من لئون دقیقا” می دونه داره چی کار می کنه ، توام اگه پولتو می خوای باید اونو متقاعد کنی که می تونی به خوبی از عهده ی ادارش بر بیای .

پل از خشم منفجر شد و گفت :

- خوبه ، من هیچ وقت فکر نمی کردم تو این طور عوض بشی ، پس تو اصلا” نمی خوای در مورد من یه کلمه هم با لئون صحبت کنی ؟

- همین الان بهت گفتم من چنین کاری نمی کنم .


romangram.com | @romangram_com