#خشم_و_سکوت_پارت_67
لئون داشت با کنسومه اش بازی می کرد و تارا بیشتر مشغول این بود که خودش رو از شر فشاری که بر اثر یاس و ناامیدی در گلویش ایجاد شده بود ، برهاند .
عاقبت لئون با ملایمت گفت :
- یادم نمی یاد تو چیزی در مورد این که اون تو مضیقه ی مالیه گفته باشی . پل خودش اینو بهت گفته؟
تارا خشم لئون را موقعی که گفته بود ، ماهیانه ی پل بیش از حد لازم است را به خاطر آورد و بعد از کمی تردید مجبور شد اعتراف کند که پل خودش این موضوع را گفته بود . البته او از ذکر این واقعیت که چطور می دانست پل در مضیقه ی مالی است خودداری نمود و البته او از خیلی قبل می دانست پل در مضیقه ی مالی به سر می برد ، چون در غیر این صورت برای دریافت آن مبلغ ناچیز به آگهی او پاسخ نمی داد .
لئون بعد از مدتی با لحن خشکی گفت :
- من معتقدم ماهیانه ی پل خیلی بیشتر از چیزیه که اون نیاز داره و در مورد واگذاری ارثیه پل ، هنوز دربارش تصمیمی نگرفتم .
تارا موضوع را دنبال نکرد و به خاطر این که شوهرش را دوباره به حالت دوستانه سابقش برگرداند ، بحث را عوض کرد . تارا موفق شد بحث را عوض کند اما به نوعی فهمید که به دلیل تصمیم شتاب زده اش در مورد به میان کشیدن موضوع ارثیه پل از موضع قبلی خود عقب نشینی کرده است . تارا احساس کسالت می کرد و با این که ناهار خرچنگ عالی ترمایدر و پنیر گرایر بود و همراهش نوشیدنی گوارای یونانی هم سرو می شد ، اشتهایش را از دست داده بود .
آن شب لئون به اتاق او آمد و این اولین بار بعد از بیماری اش و دومین بار بعد از ازدواجشان بود که شب را با او می گذراند . او این بار مانند دفعه پیش ربدوشامبر مشکی به تن داشت ، اما این بار تارا می دانست که ترسی در کار نیست و تنها چیزی که احساس می کرد هیجانی لذت بخش بود و با لبخندی به لئون خوش آمد گفت . رفتار او به طور لذت بخشی سلطه گرایانه ولی در عین حال به حالت هیجان انگیزی خوشایند بود . او این بار فاقد خشونت قبلی بود و سخاوتمندی تارا شاهدی بر رضایتش بود .
***
یک هفته بعد لئون مجبور شد به آتن برود و تارا که دید لئون از او نخواسته همراهش به آتن برود ناامید و مایوس شد . او گفت که یک هفته آن جا می ماند . وقتی تارا برای بدرقه او روی پله ها ایستاد ، لئون بوسه سریعی از گونه او گرفت و بعد با کمی تحکم گفت :
- مواظب خودت باش . نمی خوام وقتی برگشتم ببینم دوباره مریض شدی .
با وجود یاس و ناامیدی از این که شوهرش او را با خود نبرده بود ، تارا بیش از اندازه خوشحال بود و اغلب اوقات خودش را در حالی می یافت که در رویای زمانی است که حالت نسبتا” خوشایندی از تفاهم بین او و لئون به وجود بیاید .
این که مردان یونانی اکثرا” برای خودشان یک معشوقه دارند هرگز به ذهن تارا خطور نکرده بود . او خوش بینانه تصور می کرد که تنها زن زندگی لئون است ، حداقل در حال حاضر . او فکر کرد که زنان زیادی در زندگی لئون بوده اند و بعد از اولین شبی که با او گذراند دیگر هیچ شکی در این مورد نداشت ، زیرا از برخورد و حالات او مشخص بود که مرد باتجربه ای است .
دخترک ، یک یونانی بود . یک دختر یونانی بسیار زیبا با ظاهری آن چنانی که انگار تازه از یکی از گران قیمت ترین و منحصر به فردترین سالن های زیبایی پاریس یا لندن بیرون آمده است . وقتی تارا از پیاده روی کنار ساحل برگشت او را دید که در سالن نشسته بود . ساواس در حالی که ظاهری نگران به خود گرفته بود او را در نیمه راه ملاقات کرده و گفته بود مهمان دارید و یک نفر منتظر شما است و با این که تارا از او پرسید که این مهمان چه کسی است نتوانست بیش از آن حرفی از ساواس درآورد . او تنها آن چه را که گفته بود تکرار کرد و با سرعت به طرف در پشتی ویلا رفت .
دخترک به راحتی روی کاناپه نشسته بود و ساق پای ظریفش را بر روی پای دیگرش انداخته بود و سیگار بلندی را بین انگشتانش نگه داشته بود و با چشمان گستاخش از سر تا پای تارا برانداز کرد و نگاهش را به موهای پریشان و لباس کتان ساده تارا و صندل هایش که به علت آسفالت نبودن جاده ای که به ساحل منتهی می شد گرد و خاکی شده بود ، انداخت . ساواس گفته بود که دختره با تاکسی آمده است.
تارا با مشاهده نگاه گستاخ دختر سرش را بالا گرفت و سکوت را شکست و پرسید:
- ببخشید شما ؟ با شوهرم کار دارید ؟
- شوهرت!
romangram.com | @romangram_com