#خشم_و_سکوت_پارت_41
- یادت باشه که این جا همیشه خونه ی توئه ، هر وقت که دیدی اوضاع بر وفق مرادت نیست بدون که در خونه ما همیشه به روت بازه .
جون در حالی که از تعجب شوکه شده بود با عتاب گفته بود :
- استوارت !
تارا میان حرف آن ها پریده و با لبخندی حاکی از اطمینان گفته بود :
- من مطمئنم همه چی به خوبی پیش می ره ، من به خونه برنمی گردم و اگرم بیام فقط برای دیدن شماهاست.
صدای لئون رشته افکار او را از هم گسست . او گفت:
- خیلی ساکتی.
تارا مشتاقانه به طرف او برگشت و از پنجره مقابل توده ی ابرها را دید که هر لحظه اشعه نازک خورشید آن ها را می شکافت.
- نوشیدنی چیزی میل داری ؟
- نه متشکرم . خیلی مونده برسیم؟
لئون سرش را تکان داد و از پنجره کنار تارا به بیرون نگاه کرد و گفت :
- بیست دقیقه دیگه به آتن می رسیم.
- فکر می کنی وقتی برسیم قایق اونجا باشه ؟
- ممکنه مجبور باشیم یه کم منتظر بمونیم . اما بالاخره یه قایق گیر میاریم.
تارا دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد . خورشید با چیرگی بر ابرهای ضخیم پرتوهایش را به هر سو می پراکند . تارا با خودش فکر کرد این نشانه ی خوش یمنی است و بعد ، از این فکرش خنده اش گرفت.
تارا در حالی که چشمان شیفته خود را به چهره ی لئون دوخته بود به نرمی گفت:
- من تا به حال تو زندگیم انقدر خوشبخت نبودم لئون ، از این که منو دوست داری واقعا” ممنونم .
لئون به طور غریبی به او نگاه کرد و بعد به مهماندار هواپیما اشاره کرد و دستور آوردن نوشیدنی داد . تارا که از سکوت او تعجب کرده بود سعی کرد اهمیتی به این موضوع ندهد .
آن ها هنگامی به پروس رسیدند که خورشید غروب کرده بود . بعد با کشتی مدرنی به نام مارینا از پیرائوس وارد اسکله شدند .لنگرگاه تنها یک مایل با ساحل مقابلش فاصله داشت و در آن کوه های بلند بر فراز درخت های وسیع لیمو قد برافراشته بودند . تمام این چشم انداز تحت تاثیر خورشید قرار گرفته بود که در این لحظه داشت غروب می کرد و تلالو درخشانش را برفراز سرزمینی که از گرمای روز خواب آلود شده بود می گسترد . درختان نخل که زیر آسمان سایه افکنده بودند خال خال و ارغوانی رنگ شده بودند ، تپه ها رنگ طلایی به خود گرفته بودند ولی در گستره ی گنبدی شکل آسمان بارقه های ارغوانی رنگ در حالی که با نقش و نگار های زیبای تار عنکبوت گونه ارغوانی رنگ مارپیچی که در مقابل زمینه آبی کم رنگ آسمان پیچ و تاب می خوردند ، درآمیخته بودند ، شروع به نمایان شدن کردند . آن کوه ها که حال هنگام غروب کم کم آرام و سرد می شدند غرق رنگ های بنفش و صورتی و مرواریدی شدند .
تارا با خودش فکر کرد که این همه زیبایی یا سحرآمیز است یا ملکوتی و یا ترکیبی از این دو . او در حالی که سرش را بالا برده بود به شوهرش نگاه می کرد که دستش را برای گرفتن تاکسی بالا می برد . او شوریده و مشتاق می نمود . ده دقیقه بعد آن ها در ویلا بودند .
تارا در حالی که انتظار داشت لئون او را در آغوش بگیرد با خوشحالی گفت :
romangram.com | @romangram_com