#خیانتکار_عاشق_پارت_89
که خیلی زود خشک می شد و سیاه چال چشمای رویا زندگیش و سیاه می کرد.
واقعا کاش خوشبختی هم مثل مرگ سهم همه بود.
چشماش سیاهی می رفت؛ سرش تیرمی کشید.
دیگه مقبله نکرد و زانو زد رو زمین
رامتین با نگرانی به سمتش دوئید...
***
جلوی دره اتاق بیمارستان رژه می رفت.
با نگرانی و وحشت ناخواسته ای که سراسر روحش روبه لرزه در می آورد، قدم هاش رو بر می داشت.
با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد و تلفن و جواب داد
_الو جناب مهندس ازطرف شرکت مهراس برای مذاکره اومدن چی بگم
با کلافگی گفت:
_خودت با آریانژاد یه کاریش کن، الان نمی تونم بیام
و سریع قطع کرد
واقعا نمی تونست رائیکا رو ول کنه و بره به قرار داد مهمش برسه؛ یا می تونست ولی قلبش به پاهاش اجازه ی رفتن نمی دادن؟!
چطور می تونست دختری رو که می خواد تا ابد ماله خودش باشه، رها کنه؟
اما رائیکایی وجود نداشت که ماله کسی باشه
نگاهش رفت سمت اتاقی که رائیکا توش بستری بود
با دیدن دکتر که از اتاق بیرون اومد
رو کرد سمت دکتر
_آقای دکتر چی شد؟
دکتر از حرکت ناگهانی مرد جوان یه قدم به عقب رفت.
به سرو وضع مرتب و اتو کشیده رامتین نگاهی کرد.
جذبه و قیافش گویای آدم حسابی بودنش بود.
لبخند کمرنگی نثارش کرد و گفت
_حال خانمتون خوبه، در اثر خستگی و کم غذائیه؛ ولی مشکلی نداره سرمش تموم شد و داروهاشو گرفتین مرخصه
romangram.com | @romangram_com