#خیانتکار_عاشق_پارت_21

ساعت یازده و نیم شب بود. و مطمئنا همه خواب بودن

بدون سر و صدا اومدم بیرون

با ژست تکیه داده بود، به آئودی مشکیش.

بابا نفس کش!

تک کت اسپرت سبز با تیشرت و شلوارمشکی!

انگار ندیده ست کردیم

چشمش که بهم افتاد، تکیش رو از ماشین گرفت.

با چشم های سرد و خونسرد و نگاه همیشگیش نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_دیر کردی!

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

_نه اینجا سازمانه، نه تو ماموریتیم که رئیس باشی.

در جلو رو باز کردم و نشستم.

فرمون و چرخوند و پاشو با آخرین توان روی گاز گذاشت

به نیم رخ جذابش نگاه کردم و پرسیدم:

_میریم سفر آخرت؟

_آره؛ شیطون دم درجهنم منتظرته.

خندیدم، خواستم چیزی بگم که اتفاق امروز توی بانک و یادم افتاد

با اعتراض گفتم:

_ این دختره ابله چی بود، که بستی به ریش من؟

امروز نزدیک بود گند بزنه به ماموریت. آناهیتا کم بود، اون نازنین فس فس و هم اومده را به را تیکه می ندازه...!

حرفم که تموم شد، بی تفاوت گفت_خب؟

_به جمال بی نقطت.

_نازی و آنا باید برن به مرکز تحقیقات یه چیزایی بیارن وکارشونم یه هفته ای طول می کشه.

تو و بقیه هم این ماموریت تموم شد برمی گردین تهران.

نگار و هم خودت جمع و جور کن، تازه کاره!


romangram.com | @romangram_com