#خیانتکار_عاشق_پارت_17

زبون باز کرد و گفت:

_ الان که به خیر گذشت!

_باشه؛ پس من گزارش عملکردت رو می دم تا خیرش و هم ببینی.

کلافه نگاهم کرد و حرفی نزد.

با اشاره از اسما خواست راضیم کنه گذارشش رو ندم

دستم رو به علامت سکوت، بالا گرفتم.

روم رو به سمت نازلی کردم که سرش تولپ تاپش بود

_کجاست؟

با گیجی سرشو از روی لپ تاپ بالا آورد، عینکش و برداشت و گنگ گفت

_ها؟

کلافه گفتم

_تو کلات! خانم صدر کجاست؟

عینکش رو به حالت اول گذاشت و با دست به اتاق مخفی آخر راهرو اشاره کرد و کلید رو از جیبش درآورد و بهم داد.

اسما سریع و با هیجان گفت

_آوردیش؟

قرار نبود من چیزی بیارم. با کلافگی گفتم_چی و؟

_ واکسن هاری جفتتونو!

هم تو، هم خانم صدر.

بعد هم خودش و سارا خندیدن.

ترجیح دادم باهاش بحث نکنم.

شاید هم حق داشتن، چون تو این چند روز عصبی و زود جوش شده بودم و به همه می پریدم

اسما با نگاهه کوتاهی به انتهای راهرو، گفت:

_سرجدت از اینجا ببرش!

انقدر هاره که نمی شه بهش یه لقمه کوفت داد، روانیمون کرده!

سری تکون دادم ورو بهش گفتم


romangram.com | @romangram_com